روایتخواندنی غفوریفرد از کل کل کردنهایش با بنیصدر
گوشه دنج شورای عالی انقلاب فرهنگی، همانجایی است که حسن غفوری فرد، مردی که در کارنامه سیاسی اش از استانداری دولت شهید رجایی و وزارت دولت میرحسین تا معاونت دولت سازندگی و مشاورت دولت اصلاحات و نمایندگی مجلس نوشته شده است آرام گرفته است. دور از دغدغههای سیاسی برایمان از دوران انقلاب گفت که دانشجویی در آمریکا بود و فعالیت انقلابی می کرد، تا بعدها که به ایران آمد و خیلی زود ردای سیاست را با استانداری خراسان بزرگ بر تن کرد.
از بنی صدر گفت و کل کل کردن هایشان. خاطراتی شنیدنی که با شوخ طبعی او شنیدنی تر هم می شدند. از تکبر بنی صدر و اینکه خود را یک سوپرمن میدانست. از هتاکیهایش به شهید رجایی و اینکه میگفت رجایی را امام به او تحمیل کرده است. از وعدههای فریبنده بنیصدر و توانایی بالایش در سخنوری. گریزی هم به شباهت وعده های بنی صدر و احمدی نژاد زد و گفت... به میرحسین و وزارت نیروی دولت جنگ که رسیدیم به اختلافات بین وزرا اشاره کرد، اینکه وزنه وزرا سنگین بود و شاخص و جایی برای خودکامگی یک رییس دولت باقی نمی گذاشت. اما این را هم می گفت که کار کردن در دولت موسوی برایش آنقدر سخت شد که تن به استعفا داد آنجا که احساس کرد اختلافات حزبی و شخصی با او به وزارت نیرو آسیب و ضربه می زد.
غفوری فرد از آیت الله هاشمی که هنوز هم ورودش به سیاست را مدیون او می داند تا خاتمی و عجایب دولت احمدی نژاد و روی کار آمدن دولت حسن روحانی هم برایمان گفت.
مشروح گفتگوی با حسن غفوری فرد را در ادامه مطالعه فرمایید؛
آقای غفوریفرد! شما با کابینه آقای رجایی آغاز به کار کردید و در حوزههای مختلفی مانند وزارت نیرو، نمایندگی مجلس، استانداری، ورزش و ... فعالیت داشتید. از کابینه آقای رجایی شروع کنیم. از روزی که استاندار مازندران شدید و آقای بازرگان مخالفت کردند و سپس استانداری خراسان را برعهده گرفتید، بگویید.
تابستان سال 58 بود که به من اطلاع دادند که جناب آیت الله بهشتی با من کار دارند، آن زمان ایشان در مجلس خبرگان بودند و من همانجا خدمت ایشان رسیدم.
تازه از آمریکا برگشته بودید؟
نه من سال 55 از آمریکا برگشتم. جای شما خالی نباشد (خنده). یک مدت زندان بودم و حتی حکم اعدام من هم صادر شده بود اما به انقلاب خورد. سال 58 من مدیر مدرسه عالی ساختمان بودم که وابسته به دانشگاه صنعتی امیر کبیر بود. اطلاع دادند که حضرت آیت الله بهشتی با من کار دارند. از در مجلس خبرگان که وارد شدم شهید آیت به استقبالم آمدند و گفتند تبریک می گویم، پرسیدم موضوع چیه؟ گفتند استاندار شدید.
خدمت آیت الله بهشتی که رسیدم ایشان گفتند علمای مازندران آمدند و درخواست دادند که شما استاندار آنجا شوید. خاطرم هست شهید هاشمی نژاد، آیت الله طاهری گرگانی و چند نفراز علما درخواست کرده بودند که من استاندار مازندران شوم.
از کجا شما را می شناختند؟
قبل از انقلاب من در دانشسرای فنی بابل که بعدا دانشگاه مازندران شد تدریس می کردم، برنامه های سخنرانی زیادی هم به مناسبت های مختلف داشتم، حتی در مجالس عروسی خیلی از دوستان حضور داشتم، به قول آقای نریمان که بعدا استاندار شده بودند ما در مجالس عروسی هم که جمع می شدیم بحث های انقلابی می کردیم. بعدها من فهمیدم که خود شهید بهشتی سوابق من در آمریکا را گرفته و مطالعه کرده بودند. شهید بهشتی یک کار تشکیلاتی خیلی قوی کرده بود و تقریبا همه ایرانی هایی که در هرکجای دنیا فعال بودند را شناسایی کرده بودند.
همان دوران انقلاب؟
نه قبل از انقلاب. تمام کسانی که در خارج از کشور در انجمن های اسلامی فعال بودند و حتی در داخل کشور فعالیتی داشتند را شناسایی کرده و تشکیلات بسیار عظیمی را شکل داده بودند. یک خاطره ای را برایتان تعریف کنم، من یکبار سال 56، از ایشان وقت گرفتم رفتم منزلشان. تا آن موقع نه من ایشان را دیده بودم نه ایشان من را دیده بود من هم تلفنی وقت گرفته بودم. در زدم خودشان در را باز کردند. گفتم غفوری هستم. ایشان گفتند آقای دکتر حسن غفوری فرد که دکترای فیزیک هسته ای از آمریکا دارید، فارغ التحصیل دبیرستان علوی بودید، رییس انجمن اسلامی ایران در آمریکا بودید و...(خنده) همه اینها را پشت در به من گفتند. یعنی انقدر دقیق بودند که همه مشخصات من نوعی را در ذهن داشتند. بعد گفتند من سه بار به محمدرضا پسرم گفتم تلفن تان را بگیرد که با شما صحبت کنم. می خواهم بگویم اینگونه افراد را شناسایی می کردند و از آنها شناخت دقیق داشتند. آن روز که مجلس خبرگان رفتم هم ایشان گفتند علما خیلی اصرار دارند که شما استاندار باشید. آن زمان آقای بازرگان نخست وزیر بودند، آقای صباغیان هم وزیر کشور. خلاصه آنها با این تصمیم موافقت نکردند .
دلیل شان چه بود؟ حرفه ای بود یا...
قاعدتا سیاسی بود. من قبل از انقلاب هم با ملی مذهبی ها اختلاف داشتم، خارج از کشور هم که بودم با افرادی مثل آقای یزدی اختلاف داشتم. البته آن زمان ما زیاد اختلافات را رو نمی کردیم برای اینکه مقابل ما کمونیست ها بودند و تلاش مان این بود که مسلمانان یک خط باشند.
ولی در ذهن تان مخالف بودید.
بهرحال اختلافات زیادی داشتیم. بعد هم که مهندس بازرگان نخست وزیر شد اولین کسی که با او مخالفت کرد من بودم. خاطرم هست 27 بهمن 57، یعنی 5 روز بعد از انقلاب با تعدادی از دانشگاهیان خدمت امام رفتیم. گفتیم این دولتی که شما به عنوان دولت موقت انقلاب اسلامی معرفی کردید از نظر ما نه انقلابی است نه اسلامی. آن زمان جوان هم بودیم و گستاخ(خنده).
چه حرف تندی زدید؟ آن هم به امام بعد از انقلاب.
بله این حرف را 5 روز بعد از انقلاب گفتیم. افرادی مثل آقای نیک روش که بعدها وزیر کشور شد، آقای دکتر هاشمی گلپایگانی که بعدا وزیر علوم شد. آقای دکتر میرسلیم و چند نفر دیگر. من هم سخنگوی آنها بودم. این صحبت هم در رادیو پخش شد.
شما این را گفتید؟
بله من گفتم. به امام گفتم این دولتی که شما به عنوان دولت موقت انقلاب اسلامی معرفی کردید از نظر ما نه انقلابی است نه اسلامی. اسلامی نیست چون ما می دانیم برخی از وزرا نماز هم نمی خوانند، انقلابی نیست چون ما این ها از قبل می شناختیم. الان چون برخی از این افراد در قید حیات نیستند صلاح نیست دلایل انقلابی نبودن را صریح بگویم. منتهی گفتیم چون شما معرفی کردید ما از شما تبعیت می کنیم، ولی بفرمایید اگر خطا یا اشتباهی دیدیم، انتقاد کنیم یا سکوت کنیم یا توجیه کنیم. ما تابع ولایت رهبری هستیم هرچه شما بگویید همان کار را می کنیم. ایشان فرمودند نه انتقاد را همه باید بکنند. ما از آن زمان به بعد هر انتقادی داشتیم را مطرح می کردیم که در روزنامه ها هم علنی می شد.
به ماجرای استاندار شدن برگردیم. خلاصه آقای بازرگان و دولتشان با استانداری من مخالفت کردند. سه چهار ماه بعد هم که دولت آقای بازرگان استعفا کرد و آقای هاشمی رفسنجانی سرپرست وزارت کشور شدند. اولین حکمی که دادند به من بود. ایشان هم در زمان وزارت هم زمان ریاست جمهوری اولین حکم شان به من بود. 6 آذرماه سال 58 بود. گفتند شما همین الان برو استاندار خراسان بشو. گفتم من نه کار اداری بلد هستم نه خوشم می آید. من کار دانشگاهی بلدم. گفتند ما هم بلد نبودیم علاقه هم نداشتیم اما انقلاب نیاز داشت پس به میدان آمدیم. گفتم پس شما یک استان کوچک را به من بدهید آنجا یاد بگیریم بعد مسئولیت استان خراسان با این وسعت را به من بدهید.(خنده). گفتند ما آدم بزرگی را برای استانی بزرگ انتخاب کردیم. آقای هاشمی آن زمان این تعبیر را به کار بردند که «احمدزاده آنجا را آتش زده است.»
در نهایت قبول کردم و گفتم خب بگویید که بلیت هواپیما بگیرند.
که بلیت هم نبود؟
آن زمان پرواز خیلی بود ولی زمانی بود که هنوز کسی اهل پارتی بازی نشده بود. حتی به وزیر کشور هم خارج از قاعده بلیت نمی دادند.
شور انقلابی زیاد بود.
بله خیلی. گفتند پرواز ها پر است و بلیت نداریم. خلاصه با قطار با یکی از دوستانم که مشهدی بودند به مشهد رفتم. آنجا که رسیدیم از اطلاعات راه آهن اعلام کردند که آقای غفوری فرد به اطلاعات مراجعه کنند. رفتیم و یک نفر گفت که من از استانداری آمدم تا شما را به استانداری ببرم. گفتم خب اول به زیارت برویم بعد. گفت مشکلی نیست فقط اینکه دیشب قائن و گناباد هم زلزله آمده است.
شروع طوفانی!
بله. خلاصه من بعد از زیارت به جای استانداری مستقیما به گناباد و بعد هم قائن رفتم.
شهید رجایی را از کجا می شناختید؟
قبل از انقلاب ایشان را می شناختم و آشنایی داشتم. سال 57 هم انجمن اسلامی معلمان جلساتی را برگزار می کرد. یک جلسه ای هم با ایشان داشتیم. شهید رجائی عضو حزب نبودند اما با حزب ارتباط داشتند. بعد هم که استاندار شدم زمانی بود که شهید رجایی نخست وزیر بود. دو سه بار هم ایشان به استان خراسان آمدند. آن زمان سفرهای استانی مفصل تر از امروز بود منتهی تبلیغی روی آن نمی شد.
عمدی داشت که تبلیغ نکنند؟
بله. خاطرم هست وقتی آقای رجایی قرار بود به مشهد سفر کنند، از دفترشان به استانداری تلفن زدند و گفتند ایشان گفتند به هیچ کس خبر ندهید و فقط یک اتوبوس بیاید تا همه ما سوار همان یک اتوبوس شویم. اتوبوس هم از داخل شهر نرود که مزاحم مردم نشود و از جاده کناری برود. حتی به جای هتل از یکی از این خوابگاههای معمولی دانشگاه فردوسی مشهد استفاه کردند.
از این رفتارهایی که وسط خیابان بروند و مردم جمع شوند و ...نبود؟
نه اصلا از این بازی ها نبود. آن زمان حتی این سفرهای استانی مفصل تر هم بود. الان هیئت دولت فقط سفراستانی می روند آن زمان کل هیئت دولت و کل استانداران می رفتند. زمانیکه من استاندار بودم یک بار همه استانداران با هیئت دولت به این استان آمدند، خود من هم با دولت به استان های سیستان و بلوچستان، بوشهر، هرمزگان و لرستان رفتم.
ایشان کلا زیاد نخست وزیر نبودند ولی اینطور که شما می گویید در همین مدت سفراستانی زیاد رفتند؟
بله. 4، 5 استان را که خود من با دولت سفر استانی رفتم. جالب است بدانید نحوه سفر هم به نحوی بود که کل هیئت دولت و استانداران با یک هواپیما می رفتند. یکبار شهید رجایی از من پرسید تو برای مدیریت کشور چه کردی؟ گفتم منظورتان چیه؟ گفت اگر این هواپیما الان سقوط کند تو چیکار می کنی. در خلال همین سفرها هم با من آشنا شده بودند و کم کم بحث وزارت مطرح شد.
چه وزارتی به شما پیشنهاد دادند؟
ایشان اول وزارت کار را به من پیشنهاد دادند.
وزیر کار آن زمان چه کسی بود؟ یعنی تیم شان را بسته بودند و قرار بود شما را جایگزین کنند؟
بله. البته این مربوط به زمانی بود که اقای رجایی نخست وزیر بودند و بنی صدر رییس جمهور بود. بعد از 8 شهریور که دو نفر از نمایندگان مشهد شهید شدند و انتخابات برگزار شد. من با اینکه تهرانی بودم از مشهد کاندیدا شدم و به مجلس رفتم. یک ماهی مجلس بودم. آن زمان آقای رجایی رییس جمهور و آقای باهنر نخست وزیر شده بودند. آن زمان شهید باهنر من را به عنوان وزیر نیرو معرفی کرد.
یک بار هم خود بنی صدر پیشنهاد کرد وزیر کار شوید؟
بله.
من جایی خواندم که شما با بنی صدر کل کل زیادی داشتید؟
بله از زمانی که من در آمریکا بودم این اختلاف وجود داشت. بنی صدر با نخست وزیری شهید رجایی موافق نبود و می گفت او را به من تحمیل کردند من نمی خواستم. خیلی هم اهانت می کرد.
چه کسی تحمیل کرده بود؟
من یکبار از او پرسیدم چه کسی تحمیل کرده، گفت امام. تعبیرات بدی برای شهید رجایی به کار می برد. می گفت این اهانت به مردم است که رجایی نخست وزیرشان شود. خیلی علیه ایشان هتاکی می کرد. پرسیدم خب چرا قبول کردید؟ گفت امام به من تحمیل کرد. گفتم شما که می گویی زیر بار تحمیل نمی روم، گفت چون امام بودند قبول کردم.
اما قبل از اینکه شهید رجایی نخست وزیر شود، بنی صدر آقای بهزاد نیا را برای تشکیل کابینه معرفی کرده بودند که آن زمان رییس هلال احمر بود. آقای بهزادنیا در سفری که به خراسان آمده بود به من گفت می خواهم شما را به عنوان وزیر کار معرفی کنم، گفتم من خود رییس جمهور را قبول ندارم. خود بنی صدر می دانست که او را قبول ندارم.
یعنی بنی صدر شما را پیشنهاد داده بود و بهزادنیا با شما مذاکره کرد؟
نه. من که بنی صدر را قبول نداشتم او هم من را قبول نداشت.بنی صدر در روزنامه اش نوشته بود جنگ که تمام شود می روم خراسان و حساب استاندار آنجا را می رسم.
آمده بود آمریکا شما اجازه سخنرانی به او نداده بودید؟
بله. یک انجمنی تحت عنوان انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و اروپا بود.
صادق طباطبایی هم آنجا بود؟
آقای طباطبایی، قطب زاده و تعدادی دیگر عضو نبودند اما در آن انجمن شرکت می کردند. یک مجله ای هم تحت عنوان «اسلام مکتب مبارز» داشتیم که بین انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و اروپا مشترک بود. آن زمان ما مخالف بودیم که بنی صدر در این مجله مقاله بنویسد. اگر مقاله ای هم مینوشت تحت عنوان الف.موسوی چاپ می شد. کنگره ای را انجمن اسلامی آمریکا برگزار کرده بود و بنی صدر هم به دعوت بعضیها مثل آقای علیرضا نوبری که بعد هم رییس کل بانک مرکزی شد و محمد هاشمی، برای حضور در آن کنگره آمده بود و می خواست سخنرانی کند که من نگذاشتم. اصلا کنگره بهم خورد.
دعوا شد؟
بزن بزن که نه، ولی یکی با پا به صندلی یک نفر دیگر زد و پای آن فرد شکست. خلاصه کنگره بهم خورد.
مشکلتان با بنی صدر چه بود؟
ما بحث های زیادی می کردیم که اختلافات زیادی در آن بحثها داشتیم. ایشان خودش را سوپرمن می دانست و بزرگترین اشکالش این بود که خیلی خیلی متکبر بود و خودش را فوق همه می دانست. ما زیر بار این رفتارها نمی رفتیم. مشکلات عقیدتی زیادی با او داشتم. بحث های دیگر هم مطرح بود مثل اینکه کودتای 28 مرداد در خانه پدر ایشان شکل گرفته بود یا حداقل تاثیر داشتند.
حتی بحث مذهبی هم می کرد خیلی غیرمذهبی می آمد. تلاش می کرد که قرآن را تفسیر علمی کند که ما صدرصد با او مخالف بودیم. همانجا من مقالاتی نوشتم که این بحث ها انحرافی است و به اسلام ربطی ندارد. مثلا راجع به توحید میگفت همه عالم در فکر توحید است کلر و هیدروژن ترکیب شوند که توحیدی شوند و آب تشکیل دهند.(خنده) اینها بحثهای سبکی بود که مطرح میکرد. بحثهایی که علمی هم نبودند.
پس هم اختلافات اعتقادی داشتید هم علمی؟
بله هم اعتقادی و سیاسی بود هم علمی.
پس چرا امام (ره) با ریاست جمهوری ایشان موافقت کردند؟ بهرحال شما این مباحث را به گوش امام میرساندید.
امام در نامهشان نوشته بودند که ولله با ریاست جمهوری ایشان مخالف بودم. منتهی عدهای باعث شدند.مشکلات بسیاری ایجاد شد تا ایشان رئیسجمهور شدند، یکی اینکه کاندیدای اصلی حزب جمهوری اسلامی، آقای جلال الدین فارسی بود که گفتند افغانی است و رد شد. او که رد صلاحیت شد حزب جمهوری اسلامی دیگر فرصتی برای تعیین و معرفی کاندیدای دیگری نداشت.
مشکل دوم، متاسفانه اختلافی بود که میان جامعه روحانیت مبارز تهران و حوزه علمیه قم افتاد. جامعه روحانیت مبارز، به اشتباه آقای بنیصدر را کاندید کرد ولی حوزه علمیه قم، آقای حبیبی را کاندید کرد.
مشکل سوم، اینکه آقای بنیصدر برای رئیسجمهور شدن برنامهریزی کرده بود و سالها قبل درباره اینکه اولین رئیسجمهور ایران خواهد شد، مطالبی نوشته بود و در طول انقلاب نیز پُستی را قبول نکرد، در دانشگاه نشسته بود و سخنرانی می کرد، انصافا هم سخنران قوی بود، مثلا درباره امامت 16 الی 17 ساعت صحبت کرده بود. وعدههای فریبندهای هم میداد؛ مثلاً قول راهاندازی بانک بدون ربا داد، در حالی که سود بانکها در آن زمان چهار درصد و امروز 13 درصد است، خاطرم هست حتی یکی از علمای خراسان در اینباره نوشت «آقای بنیصدر با حذف ربا از معاملات بانکی، بزرگترین خدمت را به اقتصاد اسلامی کرد.» آنها نمیدانستند که این کار به راحتی امکانپذیر نیست و کار یک نفر هم نیست. قبل از انقلاب دانشگاه به ما وام با بهره چهار درصد میداد که خانه بخریم ما گفتیم که رباست و نگرفتیم ولی الان همان دانشگاه با بهره 36 درصد از خود من سود گرفت. خود من به همین دانشگاه امیرکبیر 36 درصد بهره دادم.(خنده)
یعنی اخیرا خانه خریدید؟
بله.
قبلش خانه نداشتید؟
نه، 7، 8 سالی هست خریدیم.
یعنی مستاجر بودید؟
مستاجر بودیم؛ درآمدم وقتی مسئول نبودم خیلی بیشتر بود. من قبل از انقلاب فراری و تحت تعقیب بودم و روزی دو سه ساعت هم بیشتر کار نمی کردم، حداقل ماهی 30 هزار تومان می گرفتم، بعد از انقلاب استاندار بودم روزی 17 ساعت کار می کردم ماهی 7 هزارتومان می گرفتم. حتی معاون رییس جمهور که بودم در سال های 68 تا 70 ماهی 18 هزارتومان می گرفتم هنوز به 30 تومان نرسیده بود. من از علم و دانشگاه بیشتر پول درآوردم تا مسئولیت و پست.
ماجرای آقای بنی صدر را می گفتید؟
همانطور که اشاره کردم سخنران بسیاری قوی بود، وعدههای فریبنده و بزرگی می داد که خیلیها باورشان شده بود و هرچه که ما میگفتیم کسی قبول نمی کرد. خاطرم هست آن زمان بنیصدر در سفری به بیرجند آمد و سخنرانی کرد. گفت؛ ما به دنیا اعلام میکنیم که اگر میخواهند کویرها را ببینند، زودتر بیایند؛ چون ما تا دو الی سه سال دیگر همه کویرها را گلستان میکنیم، خب اینها چیزهای خوب و خوشگلی است. البته از این قولها امروز هم بعضیها میدهند. مثلاً آقای احمدینژاد گفتند که دریای شمال را به جنوب وصل میکنیم. این هم از آن کمتر نیست.
مردم کشور ما مردم خوشباوری هستند، آقای احمدینژاد آخرین روزها گفتند که من کلنگ زدم و میخواهم دریای شمال را به جنوب وصل کنم. از طرف دیگر بین روحانیت هم اختلاف افتاد.
آن زمان روحانیت تهران چه کسانی بودند که این فضا ایجاد شده بود
افرادی مانند آیتالله مهدویکنی، خدا رحمت کند آقای فضلالله محلاتی بودند که چندین بار به ایشان گفتم که شما باید از کاری که کردید، استغفار کنید.
روحانیت قم چه کسانی بودند؟
به یاد ندارم. ولی به یاد دارم که جامعه مدرسین حوزه علمیه قم از آقای حبیبی حمایت کردند.
شما نزد امام نرفتید؟ مثل همان بار قبلی که در مورد بازرگان نزد ایشان رفتید؟
در جلسه حزب جمهوری اسلامی خیلی التماس کردیم، حتی در آخرین جلسه حزب که قرار بود تصمیم گیری شود من از مشهد به تهران آمدم و گفتم «من می دانم که بنی صدر برای دستمال، قیصریه را آتش میزند»، گفتم نگذارید او رئیسجمهور شود. از من پرسیدند که از نظر شما چه کسی رئیسجمهور شود؟ من گفتم که آقای بهشتی. گفتند که امام (ره) با روحانیت مخالف است و قبول نمیکند. من گفتم، خب اگر ایشان نمی شود پس آقای دکتر شیبانی. حتی از سال 58 در شورای مرکزی حزب می گفتم که آقای بنیصدر برای ریاستجمهوری برنامهریزی دارد.
آن زمان در حزب دو دستگی بود؟
تا زمانی که شهید بهشتی بودندکنترل خوبی روی اوضاع داشتند.
نه منظورم میان اعضای حزب است، کسانی بودند که موافق و مخالف بنی صدر باشند.
من از همان اول یک تعبیری داشتم، خدا رحمت کند شهید باهنر را . ایشان یک ماشین آریا داشت که بسیاری از مواقع خراب میشد، آن زمان من پیکان داشتم و برخی شبها شهید باهنر را می رساندم. یک شب در مسیر از من پرسیدند که نظر شما دربارة شورای مرکزی حزب چیست؟ یک مثال ورزشی برایشان زدم، گفتم گاهی مرسوم است که یک مسابقه فوتبال میان تیم یک کشور و تیم ستارگان دنیا برگزار میشود و تیم ستارگان دنیا هفت الی هشت گل میخورد. گفت علتش چیست؟، گفتم؛ آنها یک کشور متحد و یک شکل هستند؛ ولی اعضای تیم ستارگان، همه خوب هستند؛ ولی با یکدیگر همخوانی ندارند. شورای مرکزی حزب نیز اینگونه است و با یکدیگر همخوانی ندارند. من این حرف را تابستان 58 گفتم.
می گویید این ستاره ها چه کسانی بودند؟
مثلا شهید عراقی و شهید منتظری اینها افرادی کاملا انقلابی بودند و از بنیانگذاران مبارزه مسلحانه در ایران بودند، شهید عراقی می گفت ما 6 تا نخست وزیر ترور کردیم. یا آقای حداد عادل، دکتر نمازی بودند، یک گروه هم ما دانشگاهیان بودیم که بینابین بودیم، شهید آیت که مخالف سرسخت بنی صدر بود، یا دکتر محمود کاشانی که دنبال رییس جمهور کردن بقایی بود. حتی اعلام کرد که آیت الله کاشانی نظرشان این بود که اگر حکومت جمهوری اسلامی شود اقای بقایی رییس جمهور شود.اینها خیلی با هم فرق داشتند، هر کدام شان هم خوب بودند ولی وزنشان یکی نبود.
همین اختلافات بود که در نهایت مثلا شهید منتظری از شورا کنار گذاشته شد.
بنابراین اختلافات وجود داشت به ویژه در مورد آقای بنیصدر عمده افراد مخالف بودند. هیچ کدام از اعضای شورای مرکزی، موافق آقای بنیصدر نبودند. مثلا بین من و آقای موسوی از همان اول اختلاف افتاد.
مثلا موافق بنی صدر چه کسی بود اگر بخواهید یک نفر را نام ببرید؟
در شورای مرکزی
بله؟
هیچ کس. البته عدهای میگفتند که او قوی است؛ اما مخالف او بودند و هیچ کس موافق ریاست جمهوری او نبود.
چه کسانی معتقدند بودند که او قوی است؟
مثلا خود حضرت آقا موافق او بودند. خاطرم هست آقای بنیصدر در بحبوحة درگیریهای تبریز سخنرانی کردند و سخنرانی او در تهران پخش شد، حضرت آقا گفتند که بسیار عالی سخنرانی کرد. البته سخنران قوی بود. ولی به نظر من بنیصدر مدیر قویای نبود. سخنران قوی بودن متفاوت از مدیر قوی بودن است. مثلا همین حرفی که زد که ما کویرها را گلستان می کنیم نه تنها یک درصد از کویرها گلستان نشد بلکه نرخ رشدش را هم نتوانست ثابت نگه دارد. در واقع تجربه نداشت فقط شعار می داد.
سراغ مهندس موسوی برویم، او چگونه وارد حزب شد؟ آقای بادامچیان معتقد بودند که شهید باهنر ایشان را به حزب وارد کردند؟
اطلاعی ندارم. خود من را هم دیگران به حزب بردند.
شما را چه کسی برد؟
من به وسیله شهید باهنر به حزب وارد شدم. آقای باهنر شش ماه قبل از انقلاب، در تابستان سال 57 با من تماس گرفتند، آن زمان نه من ایشان را می شناختم نه ایشان من را. زنگ زدند خود را معرفی کردند و به من گفتند که میخواهم با شما صحبت کنم، گفتند شما می آیید یا من بیایم. گفتم نه من می آیم. به منزل ایشان که آپارتمانی در جماران بود، رفتم. ایشان موضوع حزب را مطرح کردند و گفتند که مؤسسان آن آقایان خامنهای، بهشتی، هاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی و بنده هستیم و قرار است که اقشار مختلف در شورای مرکزی حزب حضور داشته باشند، دوستان شما را از میان دانشگاهیان پیشنهاد دادند. من هم گفتم که افتخار میکنم.
نمیدانم که مهندس موسوی را چه کسی دعوت کرد، ولی احتمال میدهم که حضرت آقا ایشان را دعوت کردند، چون با یکدیگر همشهری بودند و روی یکدیگر شناخت داشتند.
از اوایل سال 58 و از زمان تأسیس روزنامه جمهوری اسلامی میان گروهی از ما شامل آقای آیت، آقای بادامچیان، شهید عباسپور و گروهی از آقای موسوی اختلاف وجود داشت. سردسته این طرف آقای بادامچیان بود.
آقای بادامچیان الان هم خیلی با غیض ازمهندس موسوی حرف می زند.؟
اقای بادامچیان از همان ابتدا معتقد بود که ایشان به ولایت اعتقاد ندارند. ما آنقدر شدید به این موضوع اعتقاد نداشتیم، ولی اختلاف داشتیم
مثلا اختلاف تان بر سر چه چیزی بود ؟
مثلا پس از تأسیس روزنامه جمهوری اسلامی، شبها دور هم جمع میشدیم و مقاله مینوشتیم. ایشان مدیرمسئول بودند، مقالات من را چاپ نمیکردند. دلیل ایشان این بود که مقالات من علیه مجاهدین است و صلاح نیست که با آنها درگیر شویم. ایشان این موضوع را در شورای مرکزی نیز مطرح کرد و گفت دکتر غفوری فرد مقاله می نویسد که علیه سازمان مجاهدین خلق است، آن زمان این سازمان فعال و رسمی بود، مثلا در ختم آیت الله طالقانی همین مسعود رجوی بالای مجلس نشست.
مهندس موسوی گفت من الان صلاح نمی دانم که با مجاهدین درگیر شویم ولی مقالات دکتر غفوری فرد ما را با مجاهدین درگیر می کند. گفتم اینها با ما درگیر شدند، امروز دانشگاه را گرفتند. دانشگاه تهران یک یالش دست مجاهدین بود یک یالش هم در اختیار چریک های فدائیان خلق. وزارت بازرگانی نیز به ستاد مجاهدین خلق تبدیل شده بود، همه جا هم اسلحه داشتند. چریکهای فدائیان خلق در مقابل دفترشان تانک گذاشته بودند. در همین بلوار کشاورز یک ساختمان گرفته بودند و جلو ساختمانشان گذاشته بودند. تحویل هم ندادند. نشان می داد که چقدر اسلحه و پول و بانک را غارت کردند. در خراسان وقتی منزلشان را گرفتند چند کامیون اسلحه خارج شد. گفتم اقای موسوی شما صلاح نمی دانید در حالیکه اینها با ما درگیر شدند. گفتم ما که فحش نمی دهیم ما بحث علمی و منطقی می کنیم.
نظر شورای مرکزی آن زمان چه بود؟
حقیقتا خاطرم نیست که چه گفتند ولی ایشان این موضوع را مطرح کردند ظاهرا به جمعبندی مشخصی نرسیدیم. قاعدتا تمایل به سمت مهندس موسوی بود. بالاخره ایشان حامیان بیشتری داشتند. بهرحال ایشان آن زمان شناخته شده تر از ما بودند.
مهندس موسوی نماینده چه قشری در شورا بودند؟
مهندسین، روشنفکران و هنرمندان.
برگردم به ماجرای بنی صدر. زمانی که استاندار شدم هم با آقای بنیصدر مشکلات بسیاری داشتم و اختلافات میان ما بسیار علنی بود؛ مثلاً روزی که ایشان قصد سفر به مشهد را داشت، من رفتم نزد آیت الله مهدوی کنی که وزیر کشور بودند، گفتم اگر بنیصدر به مشهد بیاید به استقبالش نمیروم. آقای مهدویکنی گفتند نمی شود که، شما استاندار هستید و باید به استقبال رئیسجمهور بروید. گفتم من که استقبال نمیروم پس استعفا میدهم، همانجا استعفایم را نوشتم و از ساختمان بیرون آمدم.
واقعا به خاطر این موضوع استعفا دادید؟
بله فقط به خاطر همین موضوع. البته در استعفایم ننوشتم به خاطر آمدن بنی صدر، نوشتم به علت مسائل شخصی. بعد آیت الله مهدوی کنی، آقای میرسلیم را فرستادند تا من را صدا بزند، ایشان در کنار استعفای من نوشته بودند که «مستدعی است به خدمات خود ادامه دهید». اینطوری که نوشتند من برگشتم. ولی همه از کینه من نسبت به بنیصدر آگاهی داشتند. وقتی بنی صدر آمد و من با دستور آیتالله مهدویکنی به استقبال بنیصدر رفتم، روی یک کاغذ نوشته بودم ورود آقای رئیسجمهور را خیرمقدم میگویم و طول عمر امام را از خداوند متعال خواستارم. (خنده)
یک نفر به من گفت که تو دو ساعت سخنرانی میکردی بدون یک یادداشت، چطور شد که این یک خط را از روی کاغذ خواندی، گفتم اصلا نمیتوانم توی چشم بنی صدر نگاه کنم.این را هم باید بگویم که استان خراسان به دلیل فعالیتها و صحبتهایی که با علما و مردم داشتم، اولین استانی بود که علیه بنیصدر قیام کرد. با اینکه همین استان خراسان بالاترین رای را هم به او داده بود. آن زمان بنی صدر تشکیلاتی به عنوان دفتر هماهنگی با رییس جمهور داشت.
فارغ از مجموعه استانداری بود؟
بله.وقتی قرار بود بنی صدر به خراسان بیاید آمدند به ما گفتند از استانداری چند نفر می خواهند به استقبال بیایند؟. اصلا برنامه ریزی با آنها بود نه استانداری. مرکز اصلی این تشکیلات هم در خراسان بود ولی همین خراسان اولین جایی بود که علیه بنی صدر شعار داد«صدراعظم پینوشه، ایران شیلی نمیشه»
یعنی به عنوان استاندار زیرآب رییس جمهور را میزدید؟
بله. اطرافیانش میگفتند شما همه تلاشت را کردی که آقا (به بنی صدر میگفتند آقا) رییس جمهور نشود، گفتم بله. همه این را میدانستند، امر مخفی نبود. حتی به شهرستانهای مختلف رفتم و با علما صحبت کردم که به او رای ندهند ولی بهرحال رای آورد. یا خاطرم هست جنگ که شروع شد، دو شماره حساب برای کمک به جنگ اعلام شده بود. یکی حساب 222 و دیگری حساب 888، یکی برای بنیصدر و دیگری برای رجایی. وقتی پولها جمع میشد بر سر اینکه پولها را به کدام حساب واریز کنند، دعوا میشد. آن زمان جوانی با تحصیلات دیپلم، بخشدار بخشی کوچک در تربت حیدریه بود، به او گفته بودند که پول را به کدام حساب بریزیم، گفته بود بابا در این مملکت رئیسجمهور دکور است، همه کاره نخستوزیر است.
یکبار که با بنیصدر در یک هواپیما بودیم، به من گفت بخشدارِ تو به من میگوید دکور، وای به حال خودت. با هم رودرواسی هم نداشتیم همینطوری با هم حرف می زدیم. کاملاً مشخص بود که ما با یکدیگر اختلاف داریم.یا در جلسهای که با حضور استانداران و رئیسجمهور برگزار شد، بحث بسیار جدی و تندی میان من و آقای بنیصدر شکل گرفت، تلویزیون هم آن جلسه را پخش کرد. مادرم آن را از تلویزیون دیده بود ترسیده بود، میگفت مادر اینقدر با رئیسجمهور درگیر نشو ممکن است، بلایی سرت بیاید.
این حجم اختلاف را با مهندس موسوی نداشتید درست است؟
نه. مهندس موسوی خیلی هم مطرح نبود.
بعد از نخستوزیری ایشان چطور؟
بعد از بنی صدر من در کابینه شهید باهنر بودم که 12 روز بیشتر طول نکشید. یعنی 27 مرداد از مجلس رای اعتماد گرفت، 8 شهریور شهید شدند. بعد از شهادت ایشان، به اصرار خیلی زیاد من آیت الله مهدوی کنی قبول کردند که نخست وزیر شوند، اول قبول نمی کردند ولی در نهایت گفتیم هیئت دولت رایگیری کند و رای هیئت دولت هم این شد که ایشان نخست وزیر شوند. کابینه ایشان هم 3، 4 ماهی بیشتر طول نکشید.
بعد که بحث نخست وزیری مطرح شد اسامی مختلفی به میان آمد، از جمله مرحوم پرورش، مرحوم دکتر نوربخش، محمد هاشمی، مهندس موسوی و خود من برای نخستوزیری مطرح بودیم. آقای هاشمی خدمت امام (ره) رفتند و فردای آن روز به من زنگ زدند و گفتند که امام با نخست وزیری موسوی موافقت کردند.
آقای مهندس موسوی پس از نخستوزیری با من تماس گرفتند و گفتند که آقای دکتر میخواستم از شما اجازه بگیرم که شما را به عنوان وزیر نیرو معرفی کنم. من گفتم که برای این کار شرایطی دارم اجازه بدهید خدمت شما برسم شرایطم را بگویم اگر قبول کردید من در خدمت شما هستم. گفتند چون فرصت کم است اجازه دهید من اسم شما را رد کنم و هر شرطی داشته باشید، قبول میکنم.
مشکلی که وجود داشت این بود که دو بار تعداد آرای من در رأیگیریها از آرای ایشان بیشتر شد یک بار در شورای مرکزی حزب و یک بار در مجلس. ایشان برای نخست وزیری 130 تا رای آورد من برای وزارت نیرو 179 تا رای داشتم. در شورای مرکزی حزب هم رای من بیشتر از ایشان شده بود. در کابینه ایشان هم اختلافات زیاد بود، هیچ کدام از شرایط من را هم قبول نکردند.
چه شرایطی برای وزارت داشتید؟
شرایط کاری بود، مثلا اینکه، وزارت نیرو جزو شورای اقتصاد شود. این موضوع از ابتدای نخستوزیری مهندس موسوی مطرح بود تا زمانیکه من از کابینه بیرون رفتم. دو روز بعد از رفتن من اعلام کردند که وزارت نیرو جزو شورای اقتصاد شده است.
خودشان با شما مشکل داشتند یا کسی بود که ایجاد اختلاف می کرد؟
تیم فکری ما هم در حزب جمهوری مشخص بود هم دولت. من، آقای توکلی، آقای عسگراولادی، آقای ناطق نوری و آقای مرتضی نبوی یک گروه بودیم. آقای بهزاد نبوی، آقای سلامتی، مهندس موسوی و آقای بانکی گروه دیگری بودند.
مدیریت موسوی در هیئت دولت چگونه بود؟باندی بود یا نه به حرف همه گوش می کرد و...
انصافا من احساس باندبازی نکردم. خود مهندس موسوی یک بار به من گفت که من به شما نزدیکتر هستم تا آن گروه، ولی عملاً اینطور نبود. یکبار هم که نمیخواست بیاید به من گفت من فردا نمیآیم شما فردا جلسه هیئت دولت را اداره کن.
یعنی وزیر نیرو جلسه را اداره کرد؟
(خنده) نه من اداره نکردم، بماند...
کمکم متوجه شدم که به دلیل اختلافاتی که با من وجود دارد به وزارت نیرو صدمه میخورد.
مثلا چه کسی مخالف شما بود؟
مثلا خود سازمان برنامه که آقای بانکی آنجا بودند. هیچ کدام از حرف های ما را انجام نمی داد و به نیازهای ما پاسخگو نبود. مثلا ما سد پیشین را می ساختیم یکباره بودجه آن را صفر کردند، گفتم آخه اگر من بخواهم سد را تعطیل هم بکنم باید حق کارگر ها را بدهم، یک قفل هم بخواهم بزنم 5 تومن بدهید که قفل بخرم.
یعنی آقای بانکی موضع حزبی نسبت به شما داشت؟
بهرحال دستور آقای نخستوزیر بود. مثلاً چندین بار برای چند پروژه درخواست بودجه داشتم که میگفتند، نداریم. گفتم به این پروژه پول ندهید، می گفتند نه نمی شود ندهیم. می گفتم من می گویم پیمانکار این پروژه خوب نیست نمی خواهم پول بدهیم می گفتند نه می رود علیه شما شکایت می کند، بعد هم نامهنوشتند که اگر شکایت کند باید خسارت را خودت بدهید. یکی از این نامهها به دست پیمانکار افتاد و او نیز شکایت کرد. من آن زمان رفتم خدمت آیت الله خامنه ای که رییس جمهور بودند، گفتم آقا اینها میخواهند به من ضربه بزنند به وزارت نیرو ضربه میخورد، اجازه بدهید من بروم که یک نفر را از میان خودشان بگذارند، بعد از من هم آقای بانکی وزیر نیرو شد و بودجه ها داده شد.
آقا به شما چه گفتند؟
دخالت نکردند.
گفتند بروید؟
نه نگفتند بروید. بهرحال من استعفا دادم و رفتم. بلافاصله بعد از استعفای من اعلام کردند هم وزارت نیرو جزو شورای اقتصاد شد و هم بودجه همه پروژهها پرداخت شد. خود بانکی به من زنگ زد گفت بودجه ای که به شما نمیدادند به من دادند، گفتم خب تو خودت بودی که بودجه نمیدادی.
من در استعفایم نوشتم که ولله بالله تالله نمیخواهم وزیر باشم. تبلیغات هم نکردم که تصور کنند، دارم تعارف یا بازی سیاسی میکنم و تا زمانی که خود آقای موسوی این خبر را پخش نکردند من به کسی نگفتم.
پس جدا شدن شما از دولت، قبل از آقای توکلی، نبوی و کنار گذاشتنهای خود میرحسین بعد از دولت دومش بود؟
در انتهای دولت اول مهندس موسوی استعفا دادم، قبل از من آقای نژادحسینیان استعفا داده بودند. آقای نژاد حسینیان بالاترین رأی را در مجلس داشتند و بعد از ایشان من بالاترین رأی را داشتم. وقتی ایشان استعفا داد، آقای مهندس موسوی پذیرفت، آیت الله خامنه ای که رییس جمهور بودند فرمودند که استعفا را باید رئیسجمهور بپذیرد نه نخستوزیر. بحث شد و قرار شد از شورای نگهبان استعلام شود. بعد که من استعفا دادم مهندس موسوی ترسید قبول کند به من گفت که برای استعفا با آقای خامنهای صحبت کنید. ولی جریاناتی شد که دولت تمام شد و به استعفا نرسید.
با آقای خامنهای جلسه تشکیل دادید؟
نه. یا اگر رفتیم هم صحبت جدی نکردیم. بهرحال نزدیک پایان کار دولت بود و گذاشتیم که این دولت تمام شود. در دوره دوم هم قرار نبود آقای موسوی نخست وزیر شود.
آقای بادامچیان میگفتند که آقای موسوی نخستوزیر تحمیلی بر امام (ره) بود؟این را قبول دارید
نه. کسی نمیتوانست چیزی را به امام تحمیل کند. این اهانت به امام (ره) است. ولی ظاهرا محسن رضایی به ایشان نامه نوشته بود که اگر ایشان نباشد دست بچهها رو ماشهها سست میشود و در جنگ دچار ضعف میشویم، برای امام (ره) هم جنگ بسیار بسیار مهم بود.
تعبیر محسن رضایی را درباره نقش میرحسین در جنگ قبول دارید؟
نه. جنگ را در ابتدا امام (ره) و بعد از ایشان جانشین فرمانده کل قوا، که آقای هاشمی رفسنجانی بودند اداره میکردند. و میرحسین نقش چندانی نداشت. آن زمان آقای هاشمی رفسنجانی نقش بسیار پررنگی در جنگ داشتند. البته آقای محسن رضایی در جنگ بودند و بهتر می دانند ولی اطلاعات من این را تایید نمی کند.
یکبار آقای میرسلیم در فاصله میان دولت اول و دومِ آقای موسوی با من تماس گرفتند و گفتند که امام (ره) بنا ندارند در انتخابات شرکت کنند و آقای خامنهای هم به هیچ وجه آقای موسوی را نمیپذیرند، بنابراین پرونده این دولت بسته شده است. از من پرسیدند برای نخست وزیری چه کسانی را پیشنهاد می کنید که من چند نفر را معرفی کردم. بعد که آن نامه محسن رضایی نوشته شده بود امام فرموده بودند آقای موسوی موفق بودند.
شما عملکرد دولت را چگونه میدانستید؟
من از بسیاری جهات با دولت مخالف بودم؛ یکی دولتی کردن اقتصاد یا تقویت دفتر تحکیم وحدت دانشگاهها و دخالت اشخاصی مانند آقای آقازاده در فعالیت وزارتخانههای دیگر بود که من با این رویه مخالف بوم.
مهندس موسوی در کابینهاش دردانه داشت؟
بله. بعضیها میگفتند آقازاده عقل منفصل موسوی است. ایشان گاهی وزیر مشاور بود، و به طور کلی همه کاره دولت بود. یک بار مقام معظم رهبری گفتند که من نمیدانم ایشان در دولت چه کاره هستند ولی مثل اینکه در همه کارها دخالت میکنند.
شما خودتان درگیریای با نخستوزیر داشتید؟
روش من این است که هر کجا مدیریتی را قبول کنم اگر مدیر متوسط باشم از دستورات مدیر ارشد اطاعت میکنم، بنابراین وقتی وزیرِ مهندس موسوی هستم، باید به دستورات ایشان عمل کنم و اگر نتوانم استعفا میدهم. ولی تا زمانی که به استعفا نرسیده است، اختلافات را بیان میکردم. مثلاً آقای آقازاده در سفری به چین قرارداد ساخت سد بسته بود. من به او گفتم شما چکاره هستید که قرارداد بستید، اصلا شما سد را دیدید، اصلا تخصص دارید که قرارداد می بندید. به مهندس موسوی گفتم که از خودم خجالت میکشم که من وزیر نیرو هستم؛ ولی ایشان برای قرارداد بستن به چین رفتهاند.
چه گفتند؟
ناراحت شدند.
میخواهم ببینم آیا مواضع ایشان معقولانه بود یا اهل بحث بود یا میگفت که این آقا هر چه بگوید درست است؟ در ذهن ما مثال نزدیک تر شاید مشایی احمدی نژاد باشد که می گوید مشایی بگوید درست است.
نه. آن دوره اینگونه نبود که افراد اینطوری حرف بزنند، ماها نمیگذاشتیم کسی اینطوری حرف بزند. هیئت دولت سنگین و شاخصی بود. گفتم من خودم با بنی صدر بحث های جدی داشتم ودر تلویزیون پخش شد. با آقای مهندس موسوی هم بحث میکردیم.
خودکامه بودند؟
نه واقعا. ولی وقتی به یک نتیجه میرسیدند دیگر نظر خود را تغییر نمیدادند، مثلاً جدا کردن سازمان انرژی اتمی از وزارت نیرو که من به شدت مخالف آن بودم و هنوز هم از نظر من کار اشتباهی بود.اسفندماه سال 60، با من تماس گرفتند و گفتند که میخواهم انرژی اتمی را در اختیار نخستوزیری بگذارم، من گفتم که کار بسیار بسیار اشتباهی میکنید؛ اولاً خلاف قانون است؛ چون وزارت نیرو قانون دارد چیزی که خلاف قانون مجلس است نخستوزیر و رئیسجمهور نیز نمیتوانند آن را اعمال کنند. همین اشکالی که به آقای احمدی نژاد داشتیم که چند سازمان را منحل کردند. گفتیم آن چیزهایی که قانون مجلس دارد فقط مجلس می تواند تصمیم بگیرد. وزارت نیرو هم قانون داشت.
آن زمان تبصرهای در قانون بودجه وجود داشت که نخستوزیر میتوانست بعضی ادارات را با یکدیگر ادغام یا از یکدیگر جدا کند. ایشان از این تبصره استفاده کرد. این تبصره درست است، ولی نه در مورد دستگاههایی که قانون مجلس داشته باشند.
گفتم دوم اینکه شما نه تخصص دارید و نه وقت آن را دارید که به این موضوع رسیدگی کنید. من هم تخصص و هم وقت رسیدگی به آن را دارم، کار من این است و تحصیلاتم همین است. مباحثی مطرح شد که نمی توانم به دلیل حساسیت آن عنوان کنم.
اما چنین اتفاقی افتاد و انرژی اتمی از وزارت نیرو جدا شد، ولی من این موضوع را دوباره پیگیری کردم و در کمیسیون فنی دولت آن را مطرح و بیان کردم که اصلاً صلاح نیست که این موضوع زیر نظر نخستوزیر باشد و دلایلی برای آن آوردم که اولاً خلاف قانون اساسی که دستگاهی مستقیماً زیر نظر نخستوزیری باشد، اگر مجلس سؤالی در مورد انرژی اتمی داشته باشد باید از رئیسجمهور بپرسد که مشکل بسیار بزرگی است. رییس جمهور که نمی شود هر روز به مجلس برود، از معاون رییس جمهور هم که نمی شود سوال کرد. دوم اینکه نخستوزیر تخصص و وقت رسیدگی به آن را ندارد.
کمیسیون فنی با توجه به این دلایل به اتفاق آرا، رأی داد که انرژی اتمی به وزارت نیرو بازگردد. پس از توافق باید این مصوبه به دولت میرفت. من اشتباه خیلی بزرگی کردم و آن اینکه از خوشحالی به چند نفر مثل آقای عبداللهی خبر دادم که تصویب شد و انرژی اتمی فردا به وزارت نیرو بر می گردد. ایشان هم رفت و رای مهندس موسوی را زد. فردای آن روز در جلسه دولت که مصوبه کمیسیون فنی درباره بازگشت انرژی اتمی به وزارت نیرو را می خواندم ایشان مخالفت کرد.
یک پرانتز وسط این بحث های سیاسی بزنیم، خیلی ها جریان هسته ای را به سمت احمدی نژاد کشاندند و دستاورد این دوره دانستند، شما که به این موضوع مسلط هستید، موضوع انرژی اتمی و رفتن ما به سمت هسته ای شدن از چه زمانی شکل گرفت؟
از قبل از انقلاب. قرار بود ایران راس انرژی اتمی منطقه شود و برای کل کشورهای منطقه سوخت هستهای تولید کند. آمریکاییها نیز با این موضوع موافق بودند، دکتر اعتماد(رئیس وقت سازمان انرژی اتمی) آن زمان مخالفت کرد و گفت ما همیشه با عراق درگیری داریم و کار خراب میشود.
ایران قبل از انقلاب در کارخانه غنیسازی فرانسه یک میلیارد دلار سرمایهگذاری کرد و ، هنوز هم هستیم و شریک آن کارخانه هستیم، این کار تقریباً از سال 53 شروع شد ولی بعد از انقلاب سرعت آن بسیار کاهش یافت. قرار بود در سال 65، 22 هزار مگاوات برق هستهای داشته باشیم اما الان 1000 مگاوات هم نداریم. این موضوع دوباره در دوران مهندس موسوی ادامه پیدا کرد. زمان مهندس کار فعال بود.
شما هم آن زمان پیگیر بودید و دولت فعال بود؟
بله. البته من معتقد بودم و به آقای هاشمی هم گفتم که اگر به جای نیروگاه بوشهر یک نیروگاه اتمی را از صفر بسازیم هم سریعتر و هم ارزانتر تمام میشود. گفتند این نیروگاه را چه کار کنیم گفتم که طرف های بوشهر اصلا امامزاده نیست، گنبدش خیلی قشنگ است یک امامزاده آنجا درست کنیم.(خنده)
در حالت استاندارد یک نیروگاه اتمی در مدت زمان چهار الی پنج سال ساخته میشود، ولی نیروگاه ایران در مدت 35 سال ساخته و آخرین قرارداد در سال 75 الی 76 در دوران آقای آقازاده بسته شد. من سال 75 از نیروگاه بازدید کردم و مسئولان گفتند که در سال 81 حتما راهاندازی میشود؛ ولی سال 91 هم راهاندازی نشد، هنوز هم معتقدم که اگر از صفر میساختیم سریعتر و مطمئنتر بود. چون ما آمدیم از تکنولوژی روسی که بدترین تکنولوژی دنیاست روی تکنولوژی آلمان که بهترین تکنولوژی دنیاست، سوار کردیم. روسیه در اهواز نیروگاهی دارد که شامل دو واحد شبیه به هم است، ولی قطعات این واحد با قطعات واحد دیگر همخوانی ندارد؛ حال چه به رسد به اینکه قطعات روسیها به قطعات آلمانها بخورد. البته بگویم که آنهایی که به این حرف من معتقد نبودند می گفتند الان کسی با ما قرارداد نمی بندد.
منبع: نامه نیوز
خبرهای مرتبط
نظر شما