به قلم زنده یاد استاد کسایی:وقتی پهلوان می گرید!
محمدجواد کسایی فرزند زنده یاد استاد حسن کسایی به مناسبت هشتاد و ششمین سالروز تولد پدرش که سوم مهر است، خاطره ای انتشار نیافته را به قلم خود استاد کسایی نقل می کند.
این مطلب که با عنوان«وقتی پهلوان می گرید!» تحریر شده از این قرار است:
وقتی پهلوان می گرید!
در یکی از روزهای اویل تابستان که همراه صبا و مرتضی محجوبی برنامه ای در رادیو داشتیم ، پس از اتمام برنامه به اتفاق از اداره ی تبلیغات که در میدان ارک بود ( محل فعلی رادیو ایران) بیرون آمدیم تا به منزل برویم. هنوز لحظه ای منتظر نمانده بودیم که درشکه ای جلوی پای ما ایستاد ، در آن درشکه پهلوانی با سینه ی فراخ و جوانی که معلوم بود نوچه ی پهلوان است ، نشسته بودند. استاد صبا با لحن مهربان و بسیار آرامی که داشت ، گفت: آقاجان شما که مسافر دارید ، از طرفی راه ما دور است ، باید برویم دروازه قزوین ( آن روز مرتضی خان محجوبی ما را به خانه اش که حوالی دروازه قزوین بود ، دعوت کرده بود). پهلوان با لبخندی گفت: بفرما قربان ، راه چاکرتان از همان طرف است ، یه کم جمع و جور می نشینیم ، جا می گیریم ! و بعد پهلوان روی صندلی باریک پشت درشکه چی نشست ؛ نوچه پهلوان هم پرید بالا و بغل دست درشکه چی نشست ، و ما هم سه تایی به راحتی روی نیمکت درشکه جا گرفتیم.
پس از مدتی که به منزل محجوبی رسیدیم، محجوبی به درشکه چی گفت: لطفاً نگه دارید ما پیاده می شویم. پهلوان با لبخندی جواب داد : نه جونم ، امروز همتون مهمون من هستید ! و بعد آمرانه به درشکه چی گفت : برو باغ بالا. درشکه چی بدون آن که منتظر شنیدن حرف های ما باشد به راه افتاد. ابوالحسن خان صبا که کمی ناراحت شده بود ، رو کرد به پهلوان و گفت می دانید : قربون ما امروز منزل دوستمون ، مهمونیم ، از طرفی گرفتاری داریم ، پهلوان نگذاشت حرف استاد صبا تمام بشه و گفت: هر چی که بخواهید خودم واستون فراهم می کنم !
همه ی ما ساکت شده بودیم ، ولی کمی دلشوره داشتیم ، که کجا می رویم (؟) تا این که جلوی کوچه ی باریکی ، درشکه ایستاد و ما همراه پهلوان پیاده شدیم. پهلوان ظاهراً در آن محل مرد سرشناسی بود و همه ی اهل محل با احترام با او سلام و احوالپرسی می کردند. بالاخره وارد خانه ی بزرگی شدیم که باغچه ی مصفایی داشت. در اتاق مناسبی دوستان استراحت کردند و پهلوان هی مرتب دستور می داد که از ما پذیرایی کنند.
بعد از مدتی که تا اندازه ای با وضع آن خانه و پهلوان و دوستان اش آشنا شدیم، پهلوان گفت: خب حالا موقع آن شده که ما رو با یک پنجه ویلن مهمون کنید ! استاد صبا با همان طبع عالی که داشت و نمی خواست روی کسی رو زمین بیاندازد ، ویلن را از جعبه بیرون آورد و کوک کرد. تازه دستگاه شور را در آمد کرده بود که دوست پهلوان ما گفت: صبر کن ببینم تو کی هستی؟ تو استاد صبا نیستی ؟! صبا با فروتنی جواب داد ، خواهش می کنم قربان ، شما خواستید من بزنم ، من هم قبول کردم . گفت: نه ، تو استاد صبا هستی ! درست است که ما بی سوادیم ، ولی فرق نان گندم و نان جو را می دانیم. بعد در حالی که کاملاً حیرت زده و پریشان بود ، دو دوستی زد توی سر خود ، و گفت : خاک بر سر من ، من استاد صبا را آوردم این جا (؟!) ، من نفهم {.....} حق نداشتم به استاد صبا توهین کنم. و باز زد توی سر خودش ، و روی پای صبا افتاد و شروع کرد به گریه.
ما هم که این موضوع را دیدیم ، همگی به گریه افتادیم ، بخصوص استاد صبا که دست انداخته بود به گردن پهلوان و می گفت : قربان احساساتت برم ، خب عزیزم من دوست دارم واسه ی شماها ساز بزنم من شماها را دوست دارم ، من کجا می توانم ساز بزنم که با احساس تر و نازنین تر از شما باشند ؟
من که مجلس را پر شور و حال دیدم ، نی ام را آوردم و شروع کردم به زدن ، و آرامشی به مجلس دادم. در این میان محجوبی که تحت تأثیر مجلس و شور و حال آن قرار گرفته بود ، با ناراحتی می گفت : آخر منِ بد اقبال ، این سازه که انتخاب کردم؟ چرا نباید من هم بتونم ، تووی این مجلس ساز بزنم ؟ آخه این پیانوی من به چه درد می خورده ؟
و اما سادگی دوست عزیز پهلوان ما تا آن حد بود که رو کرد به محجوبی و گفت : پیانوی شما کجاست ، من بچه ها را میفرستم ، برن واست بیارن؟ محجوبی گفت : قربونت برم ، پیانو که نی و ویلن نیست که بشه راحت جا به جاش کرد ! پهلوان که بهش برخورده بود ، گفت : این ها را دست کم نگیر ، این ها هر کدومشون می توانند خر را با بارش قلمدوش کنند ، پیانو که جای خود داره !
در این موقع برای آن که صحبت کوتاه بشه ، صبا شروع کرد به زدن و به قدری با احساس ساز زد که من کمتر سازی را با آن شور و حال از صبا شنیده بودم.
منبع: نای
نظر شما