داستان کودکانه
روزی بود روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچهدار نمیشد. یک روز نذر کرد اگر بچهدار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچهاش ببرد برای ماهیهای دریا.
صدای ایران-شهرزاد:روزی بود روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچهدار نمیشد. یک روز نذر کرد اگر بچهدار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچهاش ببرد برای ماهیهای دریا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد. داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.
یک سال، دو سال، پنج سال گذشت و زن نذر و نیازش را به کلی فراموش کرد.
روزها همین طور آمدند و رفتند تا یک روز زن نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: "ای دل غافل! پسرم بیست و یک ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نکردهام."
پسر وقتی دید مادرش به فکر فرو رفته پرسید: "مادرجان! چه شده؟ انگار خیلی تو فکری."
زن گفت: "پسرم! نذر کرده بودم اگر بچهدار شدم یک من روغن و یک من عسل بخرم و بدهم به بچهام ببرد برای ماهیهای دریا."
پسر گفت: "اینکه غصه ندارد، بخر بده من ببرم."
زن رفت یک من عسل و یک من روغن خرید داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد کنار دریا. دید پیرزنی نشسته آنجا. پیرزن پرسید: "پسرجان داری کجا میروی؟"
پسر جواب داد: "مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهیهای دریا."
پیرزن گفت: "ننه جان! ماهی عسل و روغن میخواهد چه کار! آنها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم."
پسر دید پیرزن حرف درستی میزند و گفت: "باشد"
عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پیرزن گفت: "الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!"
پسر پرسید "ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟"
پسر جواب داد: "مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهیهای دریا."
پیرزن گفت: "ننه جان! ماهی عسل و روغن میخواهد چه کار! آنها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم."
پسر دید پیرزن حرف درستی میزند و گفت: "باشد"
عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پیرزن گفت: "الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!"
پسر پرسید "ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟"
پیرزن جواب داد: "سر راهت به باغی میرسی. همین که پایت را گذاشتی تو باغ صداهای عجیب و غریبی به گوشت میرسد. یکی میگوید نیا تو میکشمت! دیگری میگوید نیا تو میزنمت! پسرجان! از این حرفها نترس. به پشت سرت نگاه نکن و یکراست برو جلو چند تا انار بچین و برگرد."
پسر راه افتاد و در راه رسید به باغ. رفت چهل تا انار چید و برگشت. در راه یکی از انارها پاره شد. دختر قشنگی از توی آن درآمد و گفت: "نان بده به من! آب بده به من!"
پسر آب و نان نداشت که به او بدهد و دختر افتاد و مرد.
کمی بعد یک انار دیگر پاره شد. دختر قشنگی از توی آن در آمد و گفت: "نان بده به من! آب بده به من!"
این یکی هم افتاد و مرد.
در طول راه دخترها یکی یکی از انار آمدند بیرون و گفتند: "نان بده به من! آب بده به من!" و مردند.
پسر رفت و رفت تا رسید کنار چشمهای. انار آخری پاره شد. دختر قشنگی از توش درآمد و نان و آب خواست.
پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت: "این دختر لباساش کهنه است و فقط یک گردنبند زیبا به گردن دارد نمیتوانم ببرم به شهر. باید اول بروم و برایش لباس بیارم."
هر قدر دختر اصرار کرد که او را با خود ببرد، پسر قبول نکرد. به دختر گفت: "همین جا بمان زود میروم و بر میگردم."
و تنها راه افتاد سمت شهر.
درخت نارنجی کنار چشمه بود. دختر گفت: "درخت نارنجم! سرت را خم کن."
درخت نارنج سرش را خم کرد. دختر پا گذاشت رو شاخههاش و رفت بالا درخت نشست.
کمی که گذشت دده سیاهی که چشمهاش لوچ بود آمد سر چشمه کوزهاش را آب کند و عکس دختر را در آب دید. خیال کرد عکس خودش است. گفت: "من این قدر خوشگل باشم، آن وقت بیایم برای خانم کوزه آب کنم."
و کوزه را زد به سنگ شکست و برگشت خانه.
خانم پرسید: "کوزه را چی کار کردی؟"
دده سیاه جواب داد: "از دستم افتاد و شکست."
خانم گفت: "کهنههای بچه را وردار ببر بشور."
دده سیاه کهنهها ورداشت رفت لب چشمه. باز عکس دختر را در چشمه دید و با خودش گفت: "حیف نیست من این قدر قشنگ باشم، آن وقت بیایم برای خانم کهنه بشورم."
بعد کهنهها را داد دم آب و برگشت خانه.
خانم پرسید: "کهنهها را چی کار کردی؟"
دده سیاه جواب داد: "خانم! من این قدر خوشگل و قشنگ باشم، آن وقت بیایم برای تو کهنه بچه بشورم؟ حیف نیست؟"
خانم گفت: "مرده شور ترکیبت را ببرد با آن چشمهای باباقوری و لبهای کلفتت. برو تو آینه ببین چقدر خوشگلی و حظ کن. حالا بیا بچه را ببر بشور."
دده سیاه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عکس دختر را در آب دید گفت:" من این قدر قشنگ باشم، آن وقت بیایم بچه خانم را بشورم."
بعد بچه را بلند کرد سر دست، خواست پرتش کند تو چشمه که دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد که "آهای دختر! چه کار داری میکنی؟ کاریش نداشته باش. امت محمد است."
دده سیاه سر بلند کرد دید دختری مثل پنجه آفتاب نشسته بالا درخت نارنج.
زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت: "خانم بگذار من هم بیایم پهلوی تو."
دختر انار جوابش را نداد.
دده سیاه آن قدر التماس کرد و قربان صدقهاش رفت که دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آویزان کرد. دده سیاه موهای دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت: "خانم جان! تو کی هستی؟"
"من دختر انارم."
"اینجا چه می کنی تک و تنها؟"
"شوهرم رفته لباس نو بیاورد تنم کند و من را ببرد."
"این چه جور گردن بندی است که بستهای به گردنت؟"
"جان من توی همین گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز کنند میمیرم."
"خانم جان! قربانت برم بیا سرت را بجویم."
"توس سر ما آن جور چیزهایی که تو فکر میکنی پیدا نمیشود."
دده سیاه دست ورنداشت. آن قدر التماس کرد که آخر سر دختر نخواست دلش را بشکند و رضا داد.
دده سیاه دزدکی گردن بند را از گردن دختر انار واکرد و او را هل داد و انداخت توی آب. دختر شد یک بوته نسترن و ایستاد لب چشمه.
شهرزاد: کمی بعد پسر برگشت و گفت: «بیا پایین.»
دده سیاه گفت: «از این درخت به این بلندی چطوری بیایم پایین.»
پسر گفت: «وقتی میخواستی بری بالا مگر خودت نگفتی درخت نارنجام سرت را خم کن و درخت خودش خم شد؟»
دده سیاه گفت: «آن وقت خم میشد، حالا دلاش نمیخواهد خم بشود.»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پایین. گفت: «این لباسها را از کجا پیدا کردی؟»
«از یک دده سیاه امانت گرفتم.»
«رنگ و رویت چرا این قدر سیاه شده؟»
«از بس که توی باد و زیر آفتاب ایستادم.»
«چشمهات چرا چپ شده؟»
«از بس که چشم به راه تو دوختم.»
«پاهات چرا این جور پت و پهن شده؟»
«از بس که بلند شدم و نشستم.»
پسر دیگر چیزی نگفت. یک دسته گل نسترن چید و دده سیاه را ورداشت و افتاد به راه.
دده سیاه دید هوش و حواس پسر همهاش به گلهای نسترن است و مرتب با آنها بازی میکند و هیچ اعتنایی به او نمیکند و از لجش گلها را گرفت و پرپر کرد. پسر خم شد آنها را جمع کند دید عرقچینی افتاده رو زمین. عرقچین را برداشت و راه افتاد.
دده سیاه دید پسر همهاش با عرقچین ور میرود و هیچ اعتنایی به او نمیکند. عرقچین را از دستش گرفت و پرت کرد. پسر خم شد عرقچین را بردارد، دید کبوتر قشنگی نشسته، جای آن کبوتر را برداشت و رفتند و رفتند تا رسیدند به خانه.
هر کس چشماش افتاد به دده سیاه گفت: «یک دده سیاه و این همه افاده.»
پسر به روی خود نیاورد و بیسر و صدا عروسیاش را راه انداخت.
چند روز بعد وقتی دختر دید پسر همیشه سرش به کبوتر بند است و هیچ اعتنایی به او ندارد، گفت: «من ویار دارم. کبوترت را سر ببر گوشتاش را بخورم.»
پسر گفت «هر چند تا کبوتر که بخواهی میگویم برایت بیاورند.»
دده سیاه گفت: «هوس کردهام گوشت این کبوتر را بخورم.»
پسر قبول نکرد و سر حرفاش ایستاد.
این گذشت تا یک روز که پسر در خانه نبود، دده سیاه با ناز و غمزه به پادشاه گفت: «من ویار دارم، اما پسرت نمیگذارد این کبوتر را سر ببرم.»
پادشاه داد سر کبوتر را بریدند. از جایی که خون کبوتر به زمین ریخت درخت چناری رویید و قد کشید.
وقتی پسر برگشت خانه از درخت خیلی خوشش آمد. از آن به بعد همیشه هوش و حواساش به چنار بود و دور و برش میپلکید.
دده سیاه هر دو پایش را کرد تو یک کفش که «باید این درخت را ببری و با چوبش برای بچهام گهواره درست کنی.»
پسر گفت: «قحطی چوب که نیست. از هر درخت دیگری که بخواهی میدهم گهواره درست کنند.»
دده سیاه گفت: «از این درخت به این بلندی چطوری بیایم پایین.»
پسر گفت: «وقتی میخواستی بری بالا مگر خودت نگفتی درخت نارنجام سرت را خم کن و درخت خودش خم شد؟»
دده سیاه گفت: «آن وقت خم میشد، حالا دلاش نمیخواهد خم بشود.»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پایین. گفت: «این لباسها را از کجا پیدا کردی؟»
«از یک دده سیاه امانت گرفتم.»
«رنگ و رویت چرا این قدر سیاه شده؟»
«از بس که توی باد و زیر آفتاب ایستادم.»
«چشمهات چرا چپ شده؟»
«از بس که چشم به راه تو دوختم.»
«پاهات چرا این جور پت و پهن شده؟»
«از بس که بلند شدم و نشستم.»
پسر دیگر چیزی نگفت. یک دسته گل نسترن چید و دده سیاه را ورداشت و افتاد به راه.
دده سیاه دید هوش و حواس پسر همهاش به گلهای نسترن است و مرتب با آنها بازی میکند و هیچ اعتنایی به او نمیکند و از لجش گلها را گرفت و پرپر کرد. پسر خم شد آنها را جمع کند دید عرقچینی افتاده رو زمین. عرقچین را برداشت و راه افتاد.
دده سیاه دید پسر همهاش با عرقچین ور میرود و هیچ اعتنایی به او نمیکند. عرقچین را از دستش گرفت و پرت کرد. پسر خم شد عرقچین را بردارد، دید کبوتر قشنگی نشسته، جای آن کبوتر را برداشت و رفتند و رفتند تا رسیدند به خانه.
هر کس چشماش افتاد به دده سیاه گفت: «یک دده سیاه و این همه افاده.»
پسر به روی خود نیاورد و بیسر و صدا عروسیاش را راه انداخت.
چند روز بعد وقتی دختر دید پسر همیشه سرش به کبوتر بند است و هیچ اعتنایی به او ندارد، گفت: «من ویار دارم. کبوترت را سر ببر گوشتاش را بخورم.»
پسر گفت «هر چند تا کبوتر که بخواهی میگویم برایت بیاورند.»
دده سیاه گفت: «هوس کردهام گوشت این کبوتر را بخورم.»
پسر قبول نکرد و سر حرفاش ایستاد.
این گذشت تا یک روز که پسر در خانه نبود، دده سیاه با ناز و غمزه به پادشاه گفت: «من ویار دارم، اما پسرت نمیگذارد این کبوتر را سر ببرم.»
پادشاه داد سر کبوتر را بریدند. از جایی که خون کبوتر به زمین ریخت درخت چناری رویید و قد کشید.
وقتی پسر برگشت خانه از درخت خیلی خوشش آمد. از آن به بعد همیشه هوش و حواساش به چنار بود و دور و برش میپلکید.
دده سیاه هر دو پایش را کرد تو یک کفش که «باید این درخت را ببری و با چوبش برای بچهام گهواره درست کنی.»
پسر گفت: «قحطی چوب که نیست. از هر درخت دیگری که بخواهی میدهم گهواره درست کنند.»
این هم گذشت تا یک روز که پسر رفته بود شکار، دده سیاه رفت پیش پادشاه و ماجرا را برایش تعریف کرد. پادشاه بیمعطلی داد چنار را بریدند و با چوباش گهواره درست کردند.
از آن چنار زیبا فقط یک تکه چوب باقی ماند که آن را به گوشهای انداختند. تکه چوب همان جا ماند و ماند تا پیرزنی که به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو می کرد، روزی تکه چوب را دید. از آن خوشش آمد و گفت: «خانم! این را بده ببرم بگذارم زیر دوکام.»
دده سیاه گفت: «بردار ببر.»
پیرزن تکه چوب را برد گذاشت زیر دوکاش. روز بعد وقتی برگشت خانه دید خانهاش آب و جارو شده و همه چیز مثل دسته گلتر و تمیز است.
پیرزن گوشه و کنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت: «حتماً کاسهای زیر نیم کاسه است.»
فردا از خانه بیرون نرفت و پشت پردهای پنهان شد. دید دختری از چوب زیر دوک آمد بیرون و همه جا را آب و جارو و تر و تمیز کرد. خواست برود توی تکه چوب که پیرزن از پشت پرده درآمد و گفت: «تو را به خدا نرو. من هم هیچ کس را ندارم. بیا دختر من بشو.»
دختر دیگر نرفت توی چوب و در خانه پیرزن ماندگار شد.
روزی جارچیها در شهر جار زدند: «هر کس میتواند بیاید از ایلخیبان پادشاه اسب بگیرد و پرورش بدهد.»
دختر به پیرزن گفت: «ننه جان! تو هم برو یکی بگیر.»
پیرزن گفت: «ما که علوفه نداریم بدهیم به اسب.»
دختر گفت: «تو برو بگیر. کارت نباشد.»
پیرزن رفت پیش پادشاه. گفت: «ای پادشاه! بفرما یکی از اسبهایت را بدهند به من پرورش بدهم.»
پادشاه گفت: «ننه! تو که حال و حوصله پرورش اسب نداری.»
پیرزن گفت: «دختر یکییکدانهام خیلی دلش میخواهد اسبی داشته باشد.»
پادشاه برای اینکه دل پیرزن را نشکند به ایلخلیباناش گفت: «اسب مردنی و چلاقی بدهد به پیرزن که زنده ماندن و مردناش چندان فرقی نداشته باشد.»
پیرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست کشید پشت اسب، اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلفهاش و پاشید تو حیاط و همه جا علف درآمد.
چند ماه بعد، پادشاه امر کرد: «بروید اسبها را جمع کنید.»
غلامهای پادشاه شروع کردند به جمع کردن اسبها به خانه پیرزن هم سری زدند که ببینند اسباش مرده یا زنده است. اسب چنان شیههای کشید که چیزی نمانده بود زهره همه آب شود. رفتند به طویله درش بیاورند که اسب هر که را آمد جلو زد شل و پل کرد و هر کس را که پشت سرش ایستاده بود به لگد بست.
غلامها گفتند: «ننه جان! ما که حریف این اسب نمیشویم. بگو یکی بیاید این را از طویله بکشد بیرون تا ما آن را ببریم.»
دختر رفت دستی کشید پشت اسب و گفت: «حیوان زبان بسته بیا برو. از صاحب چه وفایی دیدم که از تو ببینم.»
اسب از طویله آمد بیرون و غلامهای پادشاه آن را گرفتند و بردند.
روزی از روزها، گردنبند مروارید دده سیاه پاره شد و هیچ کس نتوانست آن را به نخ بکشد.
دختر گفت: «ننه! برو به پادشاه بگو من میتوانم مرواریدها را نخ کنم.»
پیرزن گفت: «دختر جان! این کار از تو ساخته نیست. از خیرش بگذر.»
دختر اصرار کرد. پیرزن آخر سر قبول کرد و با ترس و لرز رفت پیش پادشاه گفت: «قبله عالم به سلامت! من نمیگویم، دخترم میگوید میتوانم مرواریدها را به نخ بکشم.»
نظر شما