سه‌شنبه ۲۷ شهريور ۱۴۰۳ - 2024 September 17

نوستالژی مهر

کد خبر: ۲۴۸۶۳
تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۳ - ۱۲:۰۳
روز قبل از مدرسه را خوب‌ به یاد می‌آورم. باران می‌آمد‌، با این‌که هنوز پاییز نیامده بود. انگار برکتِ آسمان آن روزها بیشتر بود!

‌نشان به آن نشان که جوی، لَبالب آب بود و من از پی قوطی‌های غوطه‌ور، تند می‌دویدم، برای گوش دادن به موسیقی نامنظم‌شان تا می‌رفتند زیر پل. این ارکستر برایم اعتباری مطلوب و فوق‌العاده داشت.

می‌دانستم فردا به مدرسه می‌روم، اما نمی‌دانستم کجاست، جایی مثل کودکستان؟ بزرگتر؟ جدی‌تر؟

همین قدر می‌دانستم که فوری و خنده‌دار و بد اخم و شش در چهار ثبت شده‌ام. آن‌هم در شش قطعه!

باران می‌آمد. هنوز پاییز نبود و دختر همسایه برای کوتاه آمدن رگبار، زیر پیشانی برآمده خانه‌شان ایستاده بود تا کمی باران کند شود و لباسش کمتر، تر شود و آرایش چشم‌های سبزش نریزد. خودم را - به تاخت - به این محیط خشک رساندم. بلند سلام کردم و کنارش ایستادم؛ با پررویی!

پرسید امسال می‌روی مدرسه؟ خبردار گفتم: بله! دست کشید روی سرم. چشم‌هایش ماهوتی شدند.

فردای آن روز سرمای غافلگیرکننده‌ای خوردم و دو روز در خانه خوابیدم تا در اصل سوم مهر برایم روز اول مدرسه باشد!

تب کردم و دکتر با چهره جوان و نجیبش چوب بستنی در حلقم فرو کرد و با گره ابرویش فهمیدم که درد آمپول را به جان(که چه عرض کنم !) خریده‌ام. روی دیوار مطب تصویری بزرگ بود از رقص پینوکیو و پدرش ژپتو که آکاردئون می‌زد.

****

قد من کوتاه بود و دیوار مدرسه بلند! آن روز، روز ِگریه روپوش بدقواره گشاد بود بر تنم که باید برای یک سال دیگر سالم می‌ماند که نماند. گریه نکردم، دلتنگی هم.

خودم را می‌بینم، بی قرارِ اسباب بازی‌هایی که روز پیش با مکافات و هیجان در کیفم چپانده‌ام و حالا نمی‌دانم کجا باید بگذارم‌شان. هرچند خواهر بزرگم همه تلاشش را کرده که متقاعدم کند؛ کودک جان! میز، جامیزی دارد.

دلگیری من از ترکِ غمناک ِ بادبادک بود، از ترکِ اشکنک و سر شکستنک، از زود خوابیدن و ندیدن آخرین برنامه بی‌اهمیت تلویزیونِ دو کانالی.

از درس خوشم نمی‌آمد، هرچند مزاحمتی نداشت! ملاحظه یکدیگر را می‌کردیم. کم 20 می‌گرفتم اما در عوض از بالای پل عابر پیاده، آب دهانم را پرتاب می‌کردم روی شیشه ماشین‌ها!

این خط شرارت که کشیده می‌شد - از دهان من تا شیشه ماشین - تا خانه را یک بند می‌دویدم و زنگ چند خانه را سر راه می‌زدم تا زودتر برسم.

بی ادب و شلوغ بودم اما همیشه گذر از چارچوب در را به بزرگترها تعارف می‌کردم.

****

دو، سه سال بعد ساکت و درسخوان شدم. تنهایی روزنامه دیواری می‌ساختم. شازده کوچولوی آنتوان دوسنت اگزوپری را از حفظ داشتم. به بزرگترها "چشم" می‌گفتم و از این‌که اولیور، پولیور پشمی ندارد و از شبکه دو نشانش می‌دهند که سرما خورده و برای غذای بیشتر کتک می‌خورد، به گریه می‌افتادم.

****

آن روزها جام جهانی بود؛ روزگار خوش مارادونا و توپ دو لایه. پوستر بروس‌لی که جای پنجه مانده بود روی سر و سینه‌اش و خون آمده بود.

دروغ را با درس انشاء یاد گرفتم: دوست دارید در آینده چه‌کاره شوید؟ دوست داشتم در آینده کنترل‌چی سینما بشوم که با یک چراغ قوه راه بیفتم در تاریکی سالن، اما مجبور بودم بنویسم دکتر، خلبان، مهندس و از این قبیل شغل‌های خسته کننده!

دوم راهنمایی بودم که فیلم فرار به سوی پیروزی(جان هیوستن) روی پرده سینما کریستال اکران مجدد شد.

از طرف مدرسه با رضایت نامه والدین بردن‌مان برای تماشا.

یاد آن روزی افتادم که با پدرم بعد از دندانپزشکی دوتایی رفتیم فیلم تاراج. هربار که زینال بندری می‌آمد توی قاب، ذوق زده می‌شدم و با شنیدن صدایش سرم را از جهت سوراخ آپاراتخانه می‌چرخاندم سمت پرده تا گاهی خود فیلم را هم ببینم!

پنج روز پشت هم از مدرسه فرار کردم و رفتم سینما و فرار به سوی پیروزی را دیدم. یک گچ تحریر گذاشته بودم توی کیفم و هر روز قبل از آمدن به خانه، لباس و دستم را گچ‌مالی می‌کردم تا کسی بو نبرد. تا این‌که مدیر، به پدر زنگ زد و سرآسیمه او را کشاند به مدرسه. به پدر و مدیر قول دادم که تکرار نمی‌شود، اما سینما شوخی نداشت و هنوز برای رفتن به سالن اسرارآمیز سینما، بعضی وقت‌ها فرار می‌کنم!

***

از سیزده، چهارده سالگی شروع کردم به خواندن و دیدن؛ بی بازیگوشی. نتیجه‌اش این شد که می‌توانستم در قبال ساندویچ، زنگ‌های تفریح از طرف دوستانم نامه‌های عاشقانه بنویسم...

گذشت تا امروز که دیگر نوشتن نامه‌های عاشقانه شغل مطمئنی محسوب نمی‌شود!

ترکه نخوردم و نازنازی و دل نازک بار آمدم اما حالا سیلی می‌خورم. گاهی که بی هوا در هوای بچگی پرسه می‌زنم، خواب آتش می‌بینم، اما جایم خیس نمی‌شود. حالا هر وقت چروک پیشانی‌ام را بتکانم سراغ از آن روزها گرفته‌ام و خجالت نمی‌کشم از این‌که سینما را به کلاس ترجیح می‌دادم، از گناه این‌که هر وقت برق می‌رفت روی زنگ همسایه‌ها را چسب می‌چسباندم، از این‌که به اندازه پسر فلان‌کس، درس نخواندم که امکاناتش هم از من کمتر بود، از این‌که از شازده کوچولو بزرگتر بودم، ولی به اندازه او عاقل نبودم.

روزی‌ عزیزی با خواندن مطلبی که در یک جایش نوشته بودم، ‌همسایه کنار دستی ما که برج می‌ساخت اما پدر من با حقوق کارمندی‌اش تا سر برج می‌ساخت، اشاره کرد، به خجالتی که باید بکشم و درست و شرافتمندانه نیست که اینها را همه بخوانند و بدانند!

هنوز هم یادآوری و بازگویی آن روزهای سخت و شلوغ شرمگینم نمی‌کند. کلی راه مانده تا تیتراژ پایانی بالا بیاید و دیگران به قضاوتم بنشینند.

****

اگر جناب آن روزها، متقابلاً مرا - با همه گرفتاری‌هایم - به خاطر نیاورد متأسف می‌شوم. اما اگر به یادم آورد، حتماً عذرخواهی‌ام را می‌پذیرد که خوشحال نمی‌شوم. همین قدر بدانید که این مردِ قوز کرده‌ی قزمیت ِ غمگین ِ دلتنگ، بر خلاف خیلی‌ها حاضر نیست با هیچ شرطی به آن روزهای مدرسه برگردد و نشاط گوش دادن به یک سمفونی باخ یا موزارت را به طراوت، تشریفات، انضباط و ابهام دوران کودکی ترجیح می‌دهد.

ای کاش 7/7/77 دست به کار نوشتن این یادداشت می‌شدم و با ردیف شدن این 7 ها کنار هم، از کلاغ‌هایی می‌نوشتم که کلاس اول دبستان، موقع درس نقاشی می‌کشیدم؛ بالای سر خانه‌ای که با کمترین خطوط کشیده می‌شد و همیشه از دودکشش دود بالا می‌آمد و کلاغ‌ها را دود زده می‌کرد!
منبع: ایسنا
نظر شما