هنرمندان از روزهای مدرسه میگویند...
از اولین روز مدرسه انشاء هم شروع میشود، انشایی که بخشی از آن در ذهن حک شده و میماند تا انتهاییترین روزی که هستیم، روزهای مدرسه، روزهایی بهخاطر ماندنی است، پاک نمیشود، حتی با پاککن بیرحم روزگار!
اول مهر، اینبار بهانهای شد تا پای خاطرات دوران مدرسه کسانی بنشینیم که اکنون در زمینههای مختلف فرهنگی و هنری به مرتبهای رسیدهاند که لازم است کنار نامشان " استاد" بگذاریم.
گفتوگوها کوتاه است و اصرار داشتیم تاثیرگذارترین کتابی را که استادان امروز عرصههای هنر و فرهنگ، در کودکی خواندهاند، توصیه کنند، تا به روز 24 آبان نیز که با نام و کتاب و کتابخوانی نامگذاری شده است، ادای احترامی کرده باشیم!
بعضی از این گفت و گو ها پیشتر انجام شده، اما مناسبت انتشار آنها ماند تا مهرماه 93.
بهزاد فراهانی: به خاطر لهجهی روستایی راهم ندادند!
"همیشه یک پای بساط لنگ است! " وقتی بهزاد فراهانی با آن صدای دلنشین این جمله را از زبان روباهی گفت که میخواست اهلیِ شازده کوچولو بشود، هیچوقت تصور نمیکردم توی هنرمندشدنش هم یک پای بساط لنگ بوده باشد!
منظورم روزهایی است که معلم موسیقیشان – برادر مجید محسنی، از بازیگران مطرح تئاتر و سینما - برای اجرای یک نمایش، با همکاری یکی از دوستانش کلاسی در مدرسه راه میاندازد، اما بهزاد را به خاطر ته لهجه روستاییاش به جلسات تمرین راه نمیدهد. این میشود که پسربچه کلاس چهارمی هر روز روی لبه پنجره مینشیند و زل میزند به تمرین بچهها. ماجرا هر روز تکرار میشود، اما در نهایت معلم جلوی سماجت دانشآموز کم میآورد و به کلاس راهش میدهد.
تصور کنید اگر روزی چای به دست، جلوی عدهای میهمان وارد شوید، پایتان به جایی گیر کند، سینی چای از دستتان بیفتد و شما بتوانید با یک تردستی ماهرانه، سینی را بین آسمان و زمین بگیرید، بعدش چه اتفاقات جالبی ممکن است برایتان پیش بیاید؟ « برای اینکه دلم نشکند و من هم نقشی توی آن نمایش داشته باشم، قرار شد زمان اجرا بین میان پردهها، برای تماشاچیان چای ببرم. شب اول، درست لحظه ورود به سالن، پایم به چارچوب دکور گیر کرد و زمین خوردم. تشویق تماشاچیان همان و تحسین معلم همان که وادارم کرد هرشب زمان عوض شدن هر پرده، چای به دست وارد شوم، زمین بخورم و سینی را روی هوا نگه دارم !»
آن زمان که خواندن کتابهای هدایت ممنوع بود، از پنجره اتاق دایی جانش – که دنیایی کتاب داشته – خودش را داخل میکشد و " صادق گوژپشت " را دزدکی میخواند. خودش میگوید این قصه تأثیر زیادی رویش گذاشته است اما بهترین و تأثیرگذارترین کتابی که در دوران کودکیاش خوانده " دوران کودکی " نوشته "ماکسیم گورکی" است و آنچه برای خواندن نوجوانهای امروز توصیه میکند " داستانهای پداگوژیکی " ویکتورماکارنکو است.
محبوبه بیات: جرأت نداشتم روبان به موهایم بزنم!
محبوبه بیات با کتاب " سگ ولگرد " – برای اولین بار – فهمیده است که موجودات جاندار رنج میکشند. فرق نمیکند انسان باشند، حیوان یا گیاه. شاید برای همین است که مدتها از دو سگ نگهداری میکرده که یکیشان ناخوش بود و احتیاج به مراقبت و البته هزینه داشت. پیشتر از سگ ولگرد، کتاب " وغ وغ ساهاب " را از هدایت خوانده، اما برایش قابل درک نبوده است.
این نسل کتابخوانها خاطرات جالبی دارند از کتابهای اجارهای، از قراری، شبی یک قرآن! و اولین رویاروییشان با مطالعه آزاد برمیگردد به داستانهای کیهان بچهها.
اما برای محبوبه بیات " پر " نوشته ماتیسن، تأثیر گذارترین کتاب دوران نوجوانی بوده است. او میگوید: « این کتاب را در 12 سالگی خواندم. بسیار عاشقانه و رمانتیک بود و تا مدتها بعد از خواندنش قاطی بودم ». خاطرات او از دوران مدرسه کمی آدم را دمغ میکند. جای شکرش باقی است که آخرش خوب تمام میشود.
میگوید: «پدر من تمام اموالش را به برادرش سپرد، چون مادرم بسیار جوان بود. خانواده عمو هم به رویشان نیاوردند و هنوز هم اموال پدر مرا استفاده میکنند. این باعث شد از گذشته، زندگی نسبتا مشکلی داشته باشیم. آن روزها هم در مدرسه، بین پولدارها و کسانی که ضعف مالی داشتند – مثل ما - فرق میگذاشتند.
بچه پولدارها هر کار که میخواستند میکردند، اما ما جرأت نداشتیم مثلاً یک روبان به موهایمان بزنیم. از کلاس 11 با برادرم به شیراز مهاجرت کردم و چه خاطرات خوبی از آن سالها دارم. چه معلمها، چه مدیر و چه بچهها، همه خوب برخورد کردند و رسم میهمان نوازی را به بهترین شکل بجا آوردند. آنها بودند که امکانات مناسب تئاتر در اختیارمان گذاشتند تا آن سال در شیراز برنده باشیم».
بیات قبل از انقلاب یکی از داستانهای کلیله و دمنه را برای گروه سنی نوجوان کار کرده است.
رضا رویگری: دخترها برایمان هو میکشیدند!
رضا رویگری در عرصه فرهنگ شفاهی زحمات زیادی کشیده است. هنوز کاستهایی که او در گروه بیژن مفید قصه خوانی کرده است، نسل به نسل ارث میرسند و حالا هم طراوت و تازگی آنها، علاقمندان اینجور قصهها را شگفت زده میکند.
" شاپرک خانوم" و " کو تی موتی " از بهترین قصه خوانیها محسوب میشود که در هر دوی آنها، رویگری نقشهای مهم و حساسی را گفته است. جالب است بدانید هیچکدام از اینها اما اولین کتاب یا قصهای نیست که روی او تأثیر گذاشته است. " پر" نوشته ماتیس به ترجمه میمنت دانا آنقدر احساساتیاش کرده است که پس از سالها هنوز هم از یادآوری آن احساساتی میشود. از کتابهای قاضی سعید که اغلب ترسناک و پلیسی بودند نیز تاثیر فراوانی گرفته است. خاطره او از دوران مدرسه خیلی دراماتیک و سینمایی است، میگوید: «زمستونا در تجریش برف شدیدی میبارید. سرما بیداد میکرد. آنقدر برف میآمد که وقتی بومها را پارو میکردن و در کوچه میریختن، تا لب پشت بوم بالا میآمد. وضع مالی ما خوب نبود. مادرم روی کُتم، کُت دیگری میپوشاند. وقتی از مدرسه میآمدم خونه، کفشم پُر آب بود و مادر انگشت پاهایم را که خیلی یخ کرده بودن در دست میگرفت و گرم میکرد».
و یک دفعه صدایش را بالا میبرد، « من نمیدانم بچهها و نوجوانهای امروزی چه میخواهند؟ دیگر آنقدر پرتوقع شدهاند که خدا میداند. آن زمان اغلب جورابها و سر زانوها وصله میخورد، اما هیچکس به این چیزها فکر نمیکرد».
خاطره او از سال اول دبستان جالب است؛ مدرسهشان آتش میگیرد و مجبور میشوند بعد از ظهرها در مدرسهای دخترانه درس بخوانند و قابل پیش بینی است که توسط دخترها گاهی «هو» میشدند!
تا یادم نرفته این را هم بگویم که رویگری قبل از کلاه قرمزی و پسرخاله در برنامهای با آقای مجری(ایرج طهماسب) به جای عروسک، نقش سیب زمینی پشندی را میگفت. سریال " محله بهداشت " و فیلم سینمایی " رانده شده " از دیگر کارهای گروه کودک و نوجوان رضا رویگری است. کدامشان را به خاطر دارید؟
منوچهر والیزاده: دیر آمدم، ترکه خوردم، منضبط شدم!
ما نسبت به نسل قبل از خودمان خوش شانستریم چون بخشی از خاطرات خوشمان مربوط به پخش کارتون لوک خوش شانس در سالهای نوجوانیمان است.
خوانندگان این گزارش هم نسبت به دیگران خوش شانسترند که منوچهر والیزاده - گوینده نقش لوک خوش شانس - برایشان از شکل گیری انضباطش میگوید؛ «کلاس پنجم دبستان به دلیل دیر آمدن، ترکه خوردم و از آن به بعد با انضباط شدم».
کهنه کار واحد دوبلاژ در مدرسه برزویه در محله عربهای ناصر خسرو – که یکسرش به پامنار میخورد – درس خوانده و کتاب تأثیرگذاری که هیچ گاه از یادش نمیرود " تصویر دوریانگری" است.
ابوالقاسم فقیری: پولم را از جیبم زدند!
اگر یک نوجوان عشق سینما باشید که هیچوقتِ خدا هم پولی برای سینما رفتن و فیلم دیدن بهشما تعلق نگیرد، آنوقت مجبور میشوید از اول تا آخر هفته پول تو جیبی مدرسه را سر هم کنید که یک بلیط از تویش در بیاید.
حالا تصور کنید درست جلوی در سینما متوجه شوید پول را از جیبتان زدهاند. چه حالی به شما دست میدهد؟ پای خاطرات ابوالقاسم فقیری که بنشینید پر است از این قصههای تلخ دوران شیرین بچگی؛ آن روزهای کلاس سوم دبستان که قیمت بلیط سینما پارس – همین سینما پرسیای خودمان – فقط 6 ریال بوده است.
او میگوید: « از اول تا آخر هفته پول تو جیبی مدرسه را جمع کرده بودم و خوشحال از محله لب آب پیاده راه افتادم تا سینما، اما درست دم بلیط خریدن دست به جیب خالی بردم.»
توی خانه قصه نویس هیچ چیز اگر نبود، تا بود کتاب و روزنامه پیدا میشد.
اولین کتابی که خوانده نسخه چاپ سنگی " امیر ارسلان نامدار " بوده است، به لطف شوهر عمهای که سواد نداشت اما یک عالمه کتابهای چاپ سنگی دور و بر خودش جمع کرده بود و عاشق این بود که کسی کنارش بنشیند و آنها را بلند بلند برایش بخواند.
" شما که غریبه نیستید " هوشنگ مرادی کرمانی را بسیار میپسندد و میگوید؛ « این کتاب یک زندگی قشنگ است. یک زندگی که طنز شیرین واقعیتها را به نوجوانان هدیه میکند.»
استاد عاشق لودگی "استنلی لورل" و "عصبیت الیور هاردی" است.
منبع: ایسنا
نظر شما