ناگفتههای «سایه» درباره شهریار
آشنایی و رابطهای که هوشنگ ابتهاج (سایه) با شهریار برقرار کرد، یکی از نمونههای نادر در ادبیات معاصر است؛ رابطهای که هر دوی آنها را تحت تاثیر قرار داد.
هوشنگ ابتهاج از اواخر دهه 20، با شهریار آشنا شد و این آشنایی بدانجا کشید که ابتهاج سالها هر روز ساعت دو و نیم بعد از ظهر به خانه شهریار میرفت و تا پاسی از شب در کنار او بود.
شرح این آشنایی و تاثیری که این دو بر هم گذاشتند به طور مفصل در کتاب «پیر پرنیان اندیش» آمده است؛ کتابی درباره زندگی و شعر سایه که به همت میلاد عظیمی و عاطفه طیه از سوی انتشارات سخن منتشر شد.
به مناسبت سالگرد درگذشت سهریار بخشی از همین کتاب را با هم میخوانیم:
یکی از محبوب ترین شعرهای شهریار در نظر سایه، «ای وای مادرم» است. بارها بخشهایی از آن را خوانده و بارها بغضش ترکیده است. عاطفه زلال، زبان ساده و صمیمی این شعر مشهور را بارها ستوده است:
«وقتی میرفتم خونه شهریار معمولا درو «خانوم»، مادر شهریار باز میکرد. خانوم، مادر شهریار پیرزن خیلی خوب، نجیب، مهربان و سادهای بود. این اواخر دیگه از من رو نمیگرفت ... فارسی هم صحبت نمیکرد، فقط ترکی حرف میزد، شاید چند کلمه فارسی ازش شنیدم. پسرشو هم شهریار صدا میزد، مثل زن من که به من میگه سایه ... اوایل که میرفتم خونه شهریار خودشو از پشت در کنار میکشید که من نبینمش چون چادر سرش نبود. یه جور خودشو کنار میکشید که مثلا من که نامحرم بودم نبینمش. بعدا دیگه نه ... درو باز میکرد و یه جور سلامعلیکی میکرد. خب منم سر به زیر بودم ... به هر حال رو نمیگرفت و دیگه خودی شده بودم براش. من کم می دیدمش ... معمولا در خونه رو خانوم، مادر شهریار باز میکرد.
«ای وای مادرم» رو تو روزنامه خوندم. رشت بودم اون زمان. با خودم گفتم: وای خانوم، مادر شهریار مرد. شعرو که خوندم تو خیابون زار زار زدم به گریه.»
چند بندی از شعر را با بغض و اشک میخواند:
«... او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همهجا وول میخورد
هر کنج خانه صحنهای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
... او فکر بچههاست
هر جا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن همه برف است کوچهها (به گریه میافتد)
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سرسلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد (به گریه میافتد)
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمیشود
در راه قم به هر چه گذشتم عبوس بود
پیچیده کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سوره یاسین من چکید
مادر به خاک رفت
یک دود هم گرفت به دور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دسترفتنی است
این هم پسر که بدرقهاش میکند به گور
یک قطره اشک، مزد همه زجرهای او
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچید صحنههای زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دواندوان
میآمد و به مغز من آهسته میخلید:
تنها شدی پسر
خیلی آدم عاطفیای بود شهریار ... همه چیزش عجیب بود، مثلا همین نیمهکاره موندن درسش و قصه اون خانوم که زن شهریار نشد و رفت زن یکی دیگه شد ... چه افسانه عجیب و غریبی درست شد! اصلا به خاطر این قصه شهریارو به یه چشم دیگهای نگاه میکنند ... البته خودش هم کمک کرده به رواج این افسانه.
* استاد، داستان عشق شهریار چی بود؟ هیچ وقت شد با هم در این مورد حرف بزنید؟
اینکه بشینیم و مستقلا راجع به این موضوع حرف بزنیم ... نه، یادم نمیآد. اما گاهی شهریار تو حرفهاش یه چیزهایی میگفت ... دیگه ... عاشق یه دختری بوده، خلبازی درآورده، دانشکده رو ول کرده. خودش میگفت که ظاهرا دانشکدهشون یه حالت نیمهنظامی داشته و شب نمیشد از اونجا بیرون اومد ولی من از دیوار میپریدم میاومدم بیرون. ولی خب! دختره شوهر کرد ... شهریار هم رفت بهجتآباد.
بهجتآباد اون موقع بیرون شهر بود. من بهجتآباد قدیم رفتم. یه بیابونی بود و یه قهوهخونه قراضهای بود ... یه درخت بید قراضه داشت. شهریار هم رفته تو بیابون و اونجا قصیده «زفاف شاعر» رو ساخته: شب زفاف من از آن تو همایونتر! اونجا به چشمش اومده که پیری اومده و اونو هدایت کرده. (می خندد) به اینجاها که میرسید، خیلی متاثر میشد اما سعی میکرد فضا رو عوض کنه ... خودشو دست میانداخت ... مسخرگی میکرد ...
* اون غزل «تو بمان و دگران وای به حال دگران» ...
مال همین قصه است. برای همین دخترک. غزل خیلی قشنگیه.
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو اما عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
میگفت که یکی دو سال بعد روز سیزدهبدر تو باغ و صحرا اون دخترکو دیده بچه بغل و اون غزل معروفو گفته:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم»
سایه با خواندن این بیت ناگهان به گریه میافتد. قبل از این بیت کاملا حالش خوب بود!
«تو جگرگوشه هم از شیر گرفتی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بهدرم
پدرت تا گهر خود به زر و سیم فروخت
پدر عشق درآید که درآمد پدرم
هنرم کاش گرهبند زر و سیمم بود
که به بازار تو سودی نگشود از هنرم
تعریف میکرد که همون موقع که من دانشجوی طب بودم، یواشکی یه مطب راه انداختم. بعد سید هم بودم و دستم سبک بود، خیلی هم مریض میاومد پیش من. میگفت دانشکده هم میدونستن ولی چیزی نمیگفتن. بعد میگفت یه روز یه دختری از اتاق انتظار هراسان گذشت و اومد تو اتاق من که آقای دکتر دستم به دامنت که پدرم داره میمیره. منم فورا کیف دکتریم رو برداشتم و راه افتادم. حالا اون مریضی رو که تو اتاقشه و داره اونو معاینه میکنه ول کرده. اون طوری که خودش میگفت مریضهایی که تو اتاق انتظار بودن میگفتن آقای دکتر ما خیلی وقته اینجا نشستیم. میگه من گفتم مگه نمیبینین پدر این داره میمیره؟ خلاصه درشکه سوار شدیم و رفتیم پایین شهر. دیدم یه اتاق مخروبهای هست که کفش معلومه که حصیری یا گلیمی بوده که تازه جمع کردن. میخواست بگه که از فقر بردن فروختن. بعد گوشه اتاق یه پیرمردی تو یه لحاف شندرهای داره ناله میکنه.
میگفت مریضو معاینه کردم و نشستم نسخه نوشتم و به دختره گفتم برو فلان داروخانه که آشنای منند این داروها رو مجانی بگیر. همه این کارها را کردم و نشستم بالای سر مریض زار زار گریه کردن.
شهریار با خنده میگفت: صاحب مریض یعنی اون دختره اومد پیشم و میگفت آقای دکتر عیب نداره، خدا بزرگه، خوب میشه (غش غش میخندد). بعد میگفت: سایه جان! با این وضعم من میتونستم دکتر بشم؟»
سیگاری میگیراند ...
«خیلی آدم مهربانی بود شهریار ... خیلی مهربان بود ... عجیب و غریب بود مهربانیش. انگار به همه عالم و آدم وصل بود. شاید من هم این بستگی عاطفی رو که با جهان و انسان دارم، تا حدودی مدیون شهریار باشم البته در کنار تاثیری که مادرم با اون خدای «دوست»مانندش بر من داشت ...»