پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳ - 2024 October 10

کولبری، سرب، نان شب!

مدتی است، مردهای روستای حسن‌آباد و آبادی‌های اطراف اسفراین راه پر پیچ و خم آلبلاغ را بالا ‏می‌روند. با قاطر یا پای پیاده فرقی ندارد. مهم رسیدن به آن جایی است که می‌گویند سرب دارد. ‏این عنصر سیاه برای آنها یعنی پول؛ یعنی گرمای اجاق و سیر شدن شکم زن و بچه.
کد خبر: ۲۴۰۳۷۲
تاریخ انتشار: ۰۱ دی ۱۳۹۸ - ۱۳:۴۷

به گزارش صدای ایران، روزنامه شهروند نوشت: «منصور هم زیر همان تخته‌سنگ‌هایی جان داد که پیش از او نفس ٦ مرد را ‏گرفت. او تازه‌ترین قربانی معدن «آلبلاغ» است؛ جایی که سنگ‌های بزرگ آن، مجید، حسن، علی‏، خلیل، رضا و یک ناشناس را به کشتن داد. او مثل  خیلی‌های دیگر راه پر پیچ و خم این معدن ‏را در پیش گرفت، به امید این که از دل این کوه لقمه‌نانی برای سفره‌های خالی بیاورد. اما نه نانی ‏آمد و نه نان‌آور. منصور رفت تا با پیدا کردن سنگ‌های سیاه این کوه و فروش آن به دلالان، کمی ‏از تیرگی‌های زندگی‌اش کم کند اما رفتن منصور بازگشتی نداشت تا زن پا به ماه او بماند با سه ‏بچه یتیم. بیوه جوان منصور نمی‌داند برای مرگ شوهر سی‌وپنج‌ساله‌اش عزاداری کند یا بچه‌های ‏قد و نیم قدش را آرام نگه دارد؛ همان‌ها که چند روز است بهانه بابا را می‌گیرند.

مدتی است، مردهای روستای حسن‌آباد و آبادی‌های اطراف اسفراین راه پر پیچ و خم آلبلاغ را بالا ‏می‌روند. با قاطر یا پای پیاده فرقی ندارد. مهم رسیدن به آن جایی است که می‌گویند سرب دارد. ‏این عنصر سیاه برای آنها یعنی پول؛ یعنی گرمای اجاق و سیر شدن شکم زن و بچه. از وقتی ‏سنگ‌های آلبلاغ مشتری‌های خوبی پیدا کرد، رفت‌وآمد به این کوه هم بیشتر شد. کوهی که ‏بیش از ٢‌هزار متر ارتفاع دارد. ماجرای سنگ‌های سربی آلبلاغ وقتی سر زبان‌ها افتاد، خیلی‌ها را ‏به این منطقه کشاند، از اسفراین و شهرها و روستاهای اطراف آمدند. کوه دست نخورده و ‏تخته سنگ‌های سیاه سربی همه جا بود، اما الان سنگ‌ها کمتر شده و برای رسیدن به سرب باید ‏دل کوه را تراشید. اینها را غلام یکی از اهالی روستای «میلان لو»‏‎‏ به «شهروند» می‌گوید. او آن ‏روز همراه منصور و چند نفر دیگر از مردهای روستاهای اطراف به آلبلاغ رفته بود: «ساعت ٥ صبح ‏حرکت کردیم. از پای کوه تا رسیدن به آنجا چند ساعت راه است. الان هم که برف آمده راه طولانی‌‏تر شده، حدود ظهر به آنجا رسیدیم. هر کدام به طرفی رفتیم تا رگه‌های سرب را پیدا کنیم.» آن‌ ‏طور که او می‌گوید، منصور داخل یکی از حفره‌ها رفته بود که سنگ‌ها ریزش کرد و روی سرش ‏ریخت. بعد هم زیر تخت سنگ بزرگی گرفتار شد. وقتی غلام و بقیه بالای سری منصور رسیدند، به ‏سختی نفس می‌کشید، کاری از دست‌شان برنمی‌آمد، وسیله‌ای هم نداشتند تا تخته‌سنگ را از ‏روی سینه منصور جابه‌جا کنند، آنها همان موقع تلفنی کمک خواستند اما قبل از اینکه نیروهای ‏امدادی برسند، کار منصور تمام شد. غلام می‌گوید همه اینها درد نان است، از نداری و فقر مردها ‏جان‌شان را کف دست می‌گیرند و به این کوه می‌آیند: «منصور کارگر ساختمان بود، اما چند ماه ‏پیش بیکار شد؛ با سه اولاد و یک زن آبستن. او راهی نداشت به جز بالارفتن از کوه و فروش سنگ‌‏ها تا شکم آنها را سیر کند.»

منصور سومین نفری است که در آذرماه جانش را در این معدن از ‏دست داد. حسین هم یکی از همین‌هاست. او چند ماه است که به آلبلاغ می‌رود تا به قول خودش رگه‌های ‏سرب پیدا کند. اما حسین و آنهایی که به این کوه می‌آیند، شناخت دقیقی از ‏معدن و سنگ‌های سربی ندارند. هر چه هست بر اساس تجربه و شنیده‌هاست. دست می‌کشند و با ‏چشم برانداز می‌کنند، هر سنگی که سیاه‌تر باشد و سیاهی آن کمی روی دست بنشیند را انتخاب ‏می‌کنند. تازه بعد از آن است که کار شروع می‌شود. هر کسی با هر وسیله‌ای که همراه دارد، سنگ ‏را خرد می‌کند. آن‌ قدر می‌شکنند تا بتوانند تکه‌های سنگ را بار قاطر کنند. حسین می‌گوید آن ‏اوایل خیلی‌ها با کوله‌پشتی سنگ‌ها را به پایین کوه می‌بردند، اما الان شرایط فرق کرده ‏است: «حدود ٦ماه پیش اینجا همه کولبر سنگ بودند، اما کم‌کم وقتی فروش آنها رونق بیشتری ‏پیدا کرد، پای قاطر و الاغ هم به اینجا باز شد.»

سنگ زیاد شد و مشتری‌هایش هم بیشتر، آن‌ قدر ‏رفت‌وآمد زیاد شد که سنگ‌های سربی ته کشید و کار به حفاری کوه رسید. الان مدتی است که ‏مردها از صبح تا شب دل کوه را با بیل و کلنگ می‌تراشند تا شاید کمی سرب پیدا کنند. آن طور ‏که حسین می‌گوید برای هر کیلو سنگ ٢ تا ٣‌هزار تومان بیشتر نمی‌دهند: «سنگ خوب کم شده و ‏بیشترشان سنگ‌های بدون مواد است. اما بالاخره از ٥٠ تا ٦٠کیلو سنگ، ٢٠کیلو آن سرب دارد و ‏همین برای ما که هیچ درآمدی نداریم خوب است. برای اهالی این منطقه ٥٠‌هزار تومان پول ‏زیادی است، چون اکثر مردها و پسرهای ما بیکارند.»

او درباره شروع این ماجرای عجیب و هجوم ‏مردم برای بردن سنگ‌های این کوه هم روایت جالبی دارد: «حدود یک‌سال پیش چوپانی مقداری ‏از سنگ‌ها را با خودش به روستا آورد، مردم اول فکر می‌کردند زغال سنگ است اما بعد معلوم ‏شد مواد باارزشی دارد، تا چند ماه فقط همان چوپان به آن کوه می‌رفت و سنگ‌ها را پایین می‌‏آورد و به یک دلال می‌فروخت. تا این که حدود ٦ ماه پیش همه فهمیدند که آن ماده با ارزش ‏سرب است.»
نظر شما