سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ - 2024 November 05

خاطرات شمس پهلوی از آخرین روزهای زندگی رضاشاه

کد خبر: ۲۰۰۷۶
تاریخ انتشار: ۰۳ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۹:۲۶

ساعت چهار بامداد روز سوم شهریور ۱۳۲۰، سفیران شوروی و بریتانیا به خانه رجبعلی منصور، نخست‌وزیر وقت رفتند و طی یادداشتی حمله قوای خود را به کشور ابلاغ کردند. متفقین جنگ جهانی دوم، به بهانه حضور جاسوسان آلمانی، ایران را به اشغال خود درآوردند. در روز ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ هم رضاشاه پهلوی از پادشاهی ایران استعفا داد و سلطنت را به پسرش محمدرضا واگذار کرد و به جزیرۀ موریس در آفریقای جنوبی تبعید شد که تا زمان مرگ در چهارم مرداد ۱۳۲۳ در آنجا بسر برد. جزیره‌ای که شاه تبعیدی در آن مهمان دولت انگلیس بود و حتی درخواستش برای سفر به کانادا و اقامت در نقطۀ دور دیگری، پاسخ مساعد نمی‌گرفت.

سال‌ها بعد در خرداد ۱۳۲۷، مجله اطلاعات ماهانه، خاطرات شمس پهلوی، دختر رضاشاه که همراه پدر در موریس بود را منتشر کرد که روایت آخرین روزهای زندگی بنیانگذار سلسله پهلوی در تبعید است؛ شرح بی‌خبری شاه سابق از مملکتی که پسر جوانش پادشاهش بود و برنامه زندگی روزانه پدری گوشه‌گیر و منزوی. «تاریخ ایرانی» ۷۰ سال پس از مرگ رضاشاه، این بخش از خاطرات شمس پهلوی را بازنشر می‌کند که در ادامه می‌خوانید:


اقامتگاه ما در موریس

 اقامتگاه ما در موریس باغ وسیع سرسبز و خرمی بود که سراسر آن از انواع و اقسام درختان مناطق حاره و گل‌ها و گیاهان استوایی پوشیده شده بود؛ چیزی که بیش از همه در این باغ جلب نظر می‌کرد درختان گل کاغذی بود که جلوه و شکوه خاصی داشت و بسیار زیبا و فریبنده بود.

در گوشه‌ای از باغ زیر درختان انبوه و تناور، استخر بزرگی که در حکم دریاچه کوچکی بود، واقع شده بود و دو لاک‌پشت بزرگ که پنج برابر لاک‌پشت‌های معمولی ایران بودند در کنار استخر زندگی می‌کردند. این باغ دارای دو ساختمان بود، یکی عمارت دو طبقه بالنسبه بزرگی که دارای اتاق‌های متعدد و سالن و اتاق ناهارخوری بود و تخصیص به محل اقامت اعلیحضرت فقید و من و والاحضرت شاهپور‌ها داده بودند؛ یکی هم ساختمان کوچکتری که مخصوص همراهان و مستخدمین بود. مبل و اثاثیه اتاق‌ها ساده و متوسط ولی روی هم رفته کافی و پاکیزه بود و احتیاجات ما را تکافو می‌کرد به خصوص که می‌توانستیم آنچه را هم کم داشتیم و یا برای مصارف شخصی ما لازم بود از شهر خریداری کنیم.

عدۀ کافی از مستخدمین بومی برای خدمت ما گمارده بودند. رئیس غذا و آشپزخانه یک نفر فرانسوی بود به نام «مسیو لومو» که هتل بزرگی را در شهر پرلوئی مرکز موریس اداره می‌کرد، و رئیس مستخدمین هم شخصی بود به نام «مسیو لارشه» که نژاد او مخلوطی از فرانسوی و سیاهان بومی موریس بود و هر دوی آن‌ها با جدیت و حسن نیت به ما خدمت می‌کردند.

ما میهمان دولت انگلیس بودیم

آقای اسکرین که از بمبئی تا موریس همراه ما آمده بود، تا مدت دو، سه هفته در موریس ماند و سمت میهمانداری ما را داشت و پس از سه هفته ایشان موریس را ترک گفتند و شخصی به نام «مستر پیکوت» که مردی مؤدب و مهربان بود جانشین ایشان شد و مستر پیکوت دفتری در مجاورت محل اقامت ما داشت و کلیه مراجعات ما با ایشان بود. در موریس هم مانند کشتی ما میهمان دولت انگلیس بودیم و با کمال سخاوت از ما پذیرایی می‌کردند و این موضوع باعث ناراحتی و تکدر خاطر اعلیحضرت فقید بود زیرا ایشان از روزی که از تهران حرکت کردند میلشان این بود که در یک گوشۀ دور افتاده‌ای از دنیا مانند یک فرد عادی به خرج خودشان آزاد زندگی کنند و هرگز مایل نبودند میهمان شخص یا دولتی باشند و در موریس هم این موضوع را به کرات تذکر می‌دادند که به ایشان اجازه دهند به کانادا یا نقطۀ دور دیگری عزیمت کنند و آزادانه به میل خود زندگی نمایند، ولی جواب مساعدی به ایشان داده نمی‌شد.

در قسمت بهداشت از طرف میهمانداران ما مراقبت‌های لازم دربارۀ ما می‌شد. پس از ورود به موریس به همه ما واکسن تیفوئید تلقیح کردند و به ما یادآوری نمودند که بدون پشه‌بند نخوابیم زیرا علاوه بر اینکه بیم گزیدن پشه مالاریا می‌رفت، در موریس همیشه قبل از بارندگی مقدار زیادی مورچه پردار در فضا به پرواز در می‌آمد به طوری که اغلب صبح‌ها که از خواب بر می‌خاستیم تمام روشویی و وان حمام انباشته از این حشره بود.

مورچه‌های پردار و شبنم سنگین موریس از آن چیزهاییست که خاطره آن را من هرگز فراموش نخواهم کرد. همچنین هر وقت احتیاج به پزشک پیدا می‌کردیم بلادرنگ مسیو لارشه رئیس مستخدمین، طبیبی برای ما حاضر می‌کرد.

با این همه ناراحت و دلتنگ بودیم

با وجود اینکه وسایل راحتی و آسایش ما را از لحاظ مادی از هر حیث فراهم کرده بودند، همه بدون استثناء روحا ناراحت و دلتنگ بودیم و غربت و رنج دوری از وطن ما را عذاب می‌داد به خصوص که در موریس هم تا مدت‌ها یعنی تا وقتی که پیمان سه‌گانه بین ایران و انگلیس و شوروی امضاء گردید، از داشتن هر گونه ارتباط با وطن و یار و دیار محروم بودیم. نه نامه یا تلگرافی از ایران به ما می‌رسید و نه تلگراف و نامه‌های ما را به مقصد تهران قبول می‌کردند. به کلی از اوضاع کشور خود بی‌خبر بودیم و این بی‌خبری‌‌ همان‌طور که قبلا هم نوشته بودم بیش از همه خاطر اعلیحضرت فقید را رنجه می‌کرد.

تنها از رادیو لندن و برلین، خبرهای وطن را می‌شنیدیم. متاسفانه اغلب اتفاق می‌افتاد که هر دو طرف یعنی هم لندن و هم برلین به اعلیحضرت فقید دشنام می‌دادند و اینجا بود که اعلیحضرت با یک دنیا تأثر می‌فرمودند جرم من جرمیست که باید هر دو طرف به من ناسزا بگویند.

با اینکه از رادیو هم خبر خوشی نمی‌شنیدیم، معهذا بدان دلخوش بودیم که نام ایران را می‌شنویم و همین که ساعت خبرهای رادیو فرا می‌رسید، همه گرد رادیو جمع بودیم یا رادیویی را در بغل گرفته به اتاق خود می‌بردیم. مکرر کوشیدیم و امتحان کردیم شاید بتوانیم صدای رادیو تهران را بشنویم و همیشه مأیوس شدیم. معهذا همه روز بی‌اختیار این آزمایش را تکرار می‌کردیم.

برنامۀ زندگی اعلیحضرت فقید در موریس

نظم یکی از اصول تغییرناپذیر زندگانی اعلیحضرت پدرم بود، و تا آنجا که من به یاد دارم هیچ وقت ندیدیم در نظم و برنامۀ زندگی ایشان کوچکترین انحراف یا تغییری روی دهد. آنان که از نزدیک شاهد زندگی اعلیحضرت فقید بوده‌اند، می‌دانند که حتی سیگار کشیدن و چای خوردن و آب آشامیدن اعلیحضرت فقید هم هر روز در یک لحظه معین بود و در سفر و حضر تغییری نمی‌کرد.

اعلیحضرت فقید‌‌ همانطور که از زمان سربازی عادت ایشان بود، همه روزه صبح بسیار زود قبل از برآمدن آفتاب از خواب بر می‌خاستند. در موریس هم این عادت را به هیچ‌وجه ترک نگفتند و همه روزه قبل از طلوع آفتاب از خواب بر می‌خاستند و مقارن ساعت ده وارد باغ می‌شدند و تا ساعت یازده و نیم در باغ کنار استخر قدم می‌زدند و در این موقع یکی از ما در خدمتشان بودیم. ساعت یازده و نیم سر میز غذا حاضر می‌شدند.

پس از صرف ناهار به اتاق خودشان می‌رفتند و تا ساعت دو و نیم استراحت می‌کردند. در ساعت دو و نیم مجددا به باغ و کنار استخر می‌آمدند. در ساعت چهار چای صرف می‌کردند و آغاز شب هنگام شروع برنامۀ رادیو در سالن برای شنیدن خبرهای رادیو می‌آمدند. در ساعت هشت و نیم شامل میل می‌کردند و ساعت ده برای استراحت به اتاق خود می‌رفتند.

این بود به طور کلی برنامۀ زندگی عادی ایشان که ثابت بود و تغییر نمی‌کرد ولی خواب همچنان از دیدۀ ایشان فراری بود و تقریبا اغلب شب‌ها در موریس دچار رنج بی‌خوابی بودند و پیوسته از این بی‌خوابی و ناراحتی شکوه می‌کردند و می‌فرمودند شب اگر یک ملافه یا پتوی نازک روی خود بکشم قلبم در سینه تنگی می‌کند.

از شنیدن کوچکترین صدایی در شب ناراحت و عصبانی می‌شدند؛ اتفاقا غوک‌ها هم در تمام ساعات شب در باغ با صدای گوش‌خراش خود غوغا می‌کردند به طوری که عاقبت ناگزیر شدند چند تن از مستخدمین را مامور جمع‌آوری غوک‌ها نمایند.

معهذا این تدابیر سودمند نبود و رنج و اندوه شاه پایانی نداشت و خواب همچنان از دیده ایشان فراری بود و ما هر وقت به چهره ایشان نگاه می‌کردیم، آثار یک رنج عمیق، یک اندوه بزرگ را در چشمان ایشان می‌دیدیم و چه بسا که پنهان از نظر ایشان اشک تأثر از دیده می‌باریدیم.

انزوا و گوشه‌گیری

اعلیحضرت به هیچ‌وجه مایل نبودند از باغ بیرون روند و از ملاقات و دیدار اشخاص گریزان بودند. پس از آنکه چند تن از نمایندگان مسلمانان موریس به دیدن ایشان آمدند و روزنامه‌های موریس خبر ملاقات آن‌ها را با اعلیحضرت فقید با گوشه و کنایه‌هایی نقل کردند، اعلیحضرت در این تصمیم راسخ‌تر شدند و حتی باطناً مایل نبودند که ما هم از باغ خارج شویم و با مردم تماس حاصل کنیم.

چندین بار برای اینکه ایشان را قدری سرگرم نماییم، اصرار کردیم که به اتفاق به سینما برویم چون اصرار و ابرام ما زیاد می‌شد، ظاهراً قبول می‌کردند معذلک پا به سینما نگذاشتند.

فقط یک بار مجبور شدند سراسیمه و با یک دنیا اضطراب از باغ خارج شوند و آن هنگامی بود که به ایشان اطلاع دادند حادثه اتومبیلی برای والاحضرت شاهپور محمودرضا روی داده است و اعلیحضرت سوار تاکسی شده و به عجله به محل وقوع حادثه شتافتند؛ در این واقعه که بی‌‌‌نهایت موجب نگرانی ما را فراهم ساخت خوشبختانه به والاحضرت شاهپور محمودرضا آسیبی نرسیده بود اما متاسفانه آقای ایزدی که با والاحضرت شاهپور در اتومبیل بود سخت مجروح شد، به طوری که ناگزیر مدتی در بیمارستان بستری گردید.

اهتمام اعلیحضرت دربارۀ درس و ورزش ما

اعلیحضرت همه روزه ضمن فرمایشاتی که برای دلداری و تسلیت خاطر ما می‌فرمودند، تاکید می‌کردند که از درس و بحث و ورزش غافل نشوید. مخصوصا مراقبت می‌فرمودند که ورزش روزانه والاحضرت شاهپور‌ها ترک نشود و به وسیله آقای پیکوت یک معلم ورزش برای انجام همین منظور استخدام کرده بودند و ضمنا معلمین دیگری هم برای من و والاحضرت‌های شاهپور معین فرموده بودند که نزد آن‌ها زبان‌های خارجی را تکمیل می‌کردم.

اعلیحضرت برای والاحضرت شاهپور حمیدرضا و والاحضرت شاهدخت فاطمه نگران بودند که مبادا ادبیات و زبان فارسی را فراموش کنند و از این رو تاکید می‌فرمودند که از مراجعه به کتاب‌های فارسی خود غفلت نکنند.

من در موریس برای رفع دلتنگی خود تصمیم گرفتم در تکمیل فن موسیقی که بدان آشنایی داشتم بکوشم و چون اتاق من در مجاورت اتاق اعلیحضرت بود و نمی‌خواستم با تمرین پیانو موجب ناراحتی ایشان را فراهم آورم درصدد تهیه منزل جداگانه‌ای بر آمدم. اعلیحضرت ابتدا با این منظور موافق نبودند و می‌فرمودند نمی‌توانم جدایی تو را تحمل کنم ولی بعدا چون در مجاورت‌‌ همان باغ خانه‌ای پیدا شد با منظور من موافقت فرمودند و من بدان خانه که دارای هفت اتاق و برای زندگی من کافی بود منتقل شدم.

اتفاقا یک کشتی به موریس آمده بود که به مناسبت مقتضیات جنگی اجازه نداده بودند مسافرین آن به مسافرت خود ادامه دهند و در میان مسافرین کشتی دو نفر معلم موسیقی برای من پیدا شد که پیش آن‌ها مشغول تکمیل این فن شدم و ضمنا در همین موقع بود که آموختن زبان و ادبیات ایتالیایی را هم شروع کردم.

بین خانه‌ای که من برای سکونت اختیار کرده بودم با اقامتگاه اعلیحضرت پدرم باغچه‌ای فاصله داشت که من همه روزه از آنجا نزد اعلیحضرت پدرم می‌آمدم و مدتی از زیارت ایشان بهره‌مند می‌شدم.

پس از انعقاد پیمان سه‌گانه بین ایران و متفقین

زندگی اعلیحضرت شاهنشاه فقید و ما تقریبا بدین منوال که گفته شد می‌گذشت و از هر گونه ارتباط با وطن و اعلیحضرت همایون شاهنشاه برادر تاجدارم محروم بودیم تا اینکه پیمان سه‌گانه بین ایران و متفقین به امضا رسید و دولت ایران هم در سلسلۀ دول متفق درآمد.

ما از موضوع پیمان و وقایعی که منجر به انعقاد آن شده بود، آگاه نبودیم فقط پس از چندی که در موریس بسر بردیم ناگهان دیدیم که طرز رفتار مامورین نسبت به ما تغییر کرد و برای نخستین بار نامه‌های متعددی از اعلیحضرت همایون شاهنشاهی و علیاحضرت ملکه و والاحضرت اشرف از تهران برای ما رسید و قبول کردند که نامه‌ها و تلگراف‌های ما را به تهران برسانند.

آن روز ما از علت این تغییر رفتار آگاه نبودیم ولی پس از چند روز که به مناسبت انعقاد پیمان سه‌گانه ضیافتی از طرف فرماندار موریس به افتخار اعلیحضرت پدرم داده شد و ما را به آن ضیافت دعوت کردند، از علت این امر آگاه شدیم و به آزادی و نجات خود امیدوار گردیدیم.

خوب به یاد دارم برای شرکت در آن ضیافت پوشیدن لباس شب برای اعلیحضرت پدرم بسیار دشوار بود و می‌فرمودند من عادت به پوشیدن این لباس‌ها ندارم و در تمام عمرم جز لباس سربازی نپوشیده‌ام. معهذا هر طوری بود لباس شب را پوشیده و به اتفاق در ضیافت فرماندار موریس که تمام رجال و بزرگان شهر و اولیای حکومت موریس در آن شرکت داشتند، حضور یافتیم.

اعلیحضرت پس از صرف شام زود مراجعت کردند و ما دو ساعت بعد از مراجعت ایشان مجلس ضیافت را ترک گفتیم. چند روز بعد هم مجدداً از اعلیحضرت و ما، به چای دعوت کردند ولی آن روز من به واسطه کسالتی که عارضم شده بود به آن میهمانی نرفتم و اعلیحضرت هم چون برای من نگران بودند، زود مراجعت کردند.

بعد از اینکه به ما اجازه دادند نامه و تلگراف به تهران بنویسیم و دیده انتظار ما به زیارت دستخط مبارک برادر تاجدارم اعلیحضرت همایون شاهنشاهی روشن گردید، برای نخستین بار پس از چند ماه زندگی اسارت‌آمیز آمیخته با غم و حرمان، احساس فرح و انبساطی در قلب خود می‌نمودیم و رنج‌ها و آلام ما تا حدی تخفیف یافت.

از آن پس هر روز در انتظار دریافت نامه و خبری از تهران بودیم. هر وقت نامه‌ای از تهران می‌رسید مانند پیک خرمی و سرور، قلوب ما را لبریز از شادی و مسرت می‌ساخت. همه گرد هم جمع شده برای خواندن آن بر یکدیگر سبقت می‌گرفتیم و تا مدتی آن نامه در میان ما دست به دست می‌گشت و راضی به جدا کردن آن از خود نبودیم.

بهترین اشتغالات روزانه ما این بود که خامه به دست گرفته و شرح اشتیاق خود را نسبت به وطن عزیز و زیارت اعلیحضرت همایونی برای تهران بنویسیم.
نظر شما