دُری با حسرت خداحافظی کرد
سیدجلال الدین دُری، نویسنده و کارگردان که نسبت فامیلی هم با سید ضیاالدین دری دارد، از حسرتها و ناامیدیهای این کارگردان فقید نوشت و گفت: سیدضیاالدین دُری میتوانست خیلی بیشتر برای فرهنگ این کشور فیلمها و سریالهای ماندگار بسازد.
سیدجلال الدین دُری، نویسنده و کارگردان که نسبت فامیلی هم با سید ضیاالدین دری دارد، از حسرتها و ناامیدیهای این کارگردان فقید نوشت و گفت: سیدضیاالدین دُری میتوانست خیلی بیشتر برای فرهنگ این کشور فیلمها و سریالهای ماندگار بسازد.
به گزارش صدای ایران از ایسنا،سید جلالالدین دُری ـ خواهرزاده سیدضاالدین دری ـ در نوشتاری که در اختیار ایسنا قرار داد، نوشت:
«خورشید امروز هم غروب میکند مثل همیشه و من چشم در چشم افق خونینش دوختهام. میخواهم شرم را در فلق جستجو کنم. صبح چشم باز نکرده بودم که خبر دلخراش رفتن استاد انتظامی را شنیدم، اما نمیدانستم این جمعه با همه روزها فرق میکند اشتهایش به مرگ سیری ناپذیر است ... خبر کوتاه بود اما پر هیبت. دایی جانت رفت! گویی به پایان همه چیز رسیدهام، مریدی شدهام بیمراد.
کجا رفت؟ کی برمیگردد؟ مثل کودکی نابالغ که با مرگ بیگانه است با خودم سوالاتی مهمل و پوچ را تکرار میکردم ... همه خاطراتش همه حرفهایش حتی همین چندی پیش که با حالت بیماری خود را به تئاتر من رساند جلویم ظاهر و محو شدند
اما از همه مهمتر سال 93 بود، وقتی که میخواستم پروانه ساخت فیلمم را بگیرم، چند وقتی بود از حال دایی بیخبر بودم، میخواستم برای اولین بار از او کمک بگیرم. ارشاد بد قلقی میکرد و پروانه ساخت را نمیداد. چند ماه بود ما را سردر گم گذاشته بودند. میترسیدم به دایی زنگ بزنم، میدانستم اهل گله و شکایت نیست اما خودم معذب بودم. دل را به دریا زدم و گفتم بگذار یک بار از رانت استفاده کنی مگر تو چه چیزت از بقیه کمتر است؟ همه که خیال میکنند به واسطه حضور او به این عرصه آمدهای، پس چه باک...میدانید آخر همه ما حسود شدهایم و بخیل، مقصر هم نیستیم شرایط ما را بخیل کرده، دل را به دریا زدم تلفن را برداشتم زنگ زدم احوال پرسی مختصری کردیم و بعد گفتم دایی به من پروانه ساخت نمیدهند، یکی از دوستان شورای پروانه ساخت هم گفته یک دُری توی سینما هست چه گُلی به سرمان زده تا بعدی هم بیاید!
زهر خندی زد و گفت، بهش میگفتی خب عروس کی بودید که به سرتون گل بزنم؟ بعد یک دفعه شروع کرد به من حمله کردن، میدانستم. اخلاقش را خوب میدانستم، نقدهایش را میگفت اما دلش مهربان بود، گفت چرا میخواهی فیلم بسازی؟ اصلا چه میخواهی بسازی؟ قصه را گفتم که در مورد عارف قزوینی و قمر و فرخی یزدی است، دوباره خندهای کرد و باز حمله شروع شد. حرفهایش مثل پتک توی سرم میخورد. داشتم دلگیر میشدم. اصلا میخواستم گوش نکنم، نقدم میکرد. تند، بیرحم، بیمحابا. یکی از دوستانم مکالماتمان را میشنید، دایی جان گفت، ببین دایی تو ادیبی، دوستم اشاره کرد که دایی بهت تیکه انداخت که یعنی فیلمنامه نویس نیستی ولی راستش من بدم نیامد که ادیب باشم تا فیلم نامه نویس. خوشم هم آمد... بعد دایی جان ادامه داد تو ادیبی، کارگردان هم نیستی، هنرمندی. با این جماعت دوام نمیآوری. روحت شکننده است، دایی ول کن. اصلا تو توی باند نیستی. باید توی باند باشی تا فیلمت را ببینند و تحویل بگیرند و گرنه هرکی باشی زمینت میزنند.
ول کن برو. تو حقوق بلدی، شغل داری، برو سر کار خودت، نکن آقا جان (این تکه کلامش بود آقاجان) این حرفه را رها کن، اینجا اروپا نیست کسی را کشف کنند! اینجا لهت میکنند. توی سرت میزنند، اینجا ببینند استعداد داری اگر به نفع حکومت هم بنویسی یک کم سواد خودی را به تو ترجیح میدهند، اگر ضد حکومت هم باشی باید تو باند ضد حکومتیهای خودی باشی، اینجا ضد حکومتیها هم خودی و غیر خودی دارند. روشنفکر هم خودی و غیر خودی دارد، مستقل باشی میشوی مثل من که بعد از یک عمر اجارهنشینم، پولم را هم نمیدهند، این ها نامردند آقا جان.
گفتم من میخواهم فیلم سینمایی بسازم به این کارها کاری ندارم، باز با لحنی عصبی شروع کرد که تو را نمیخواهند، به چه زبانی بگویند نمیخواهند، پاسوز دشمنیهای با من هم میشوی. نکن آقا جان، نکن دایی جان. اگر میخواستند یک روزه مجوزت را میدادند. گفت، اینها با قمرالملوک وزیری بدند با عارف دشمناند، چشم دیدن فرخیها را ندارند. گفتم اینها که می گویی کیاند؟ گفت همه از مردم تا مسئولین کسی قهرمانان واقعی، هنرمندان واقعی را نمیخواهد. ما همه چیزمان بدلی و جعلی است. هرچه دایی ضیا بیشتر حرف می زد، من بیشتر پشیمان می شدم که چرا تماس گرفتم. با خودم می گفتم اگر نمی خواهی سفارش کنی چرا این همه ناامیدم می کنی؟ گفتم شاید نمی خواهد من فیلم بسازم! ولی یک ساعتی که حرف زد در انتها باز خواسته ام را گفتم که به آقای فلانی و فلانی که سالهاست میشناسی با شما دوستاند تماس بگیر و بگو... نگذاشت حرفم تمام شود، گفت: باشه دایی جان من زنگ میزنم، میگم ولی اینها دوست من نیستند به ظاهر خوبند و از باطنشان هیچ خبر ندارم. بعد کلی درباره اصالت خانواده و پایگاه اجتماعی گفت ...خسته شدم دیگر اصرار نکردم خدا حافظی کردیم ... دوستم گفت وای داییات چرا انقدر تو را ناامید کرد؟ این همه آدم دارند فیلم میسازند... نمی دانستم چه بگویم اما فردا دایی تماس گرفت گفت من به همه سفارش کردم و به ظاهر گفتند چشم ولی دایی باز هم میگویم ما توی باند نیستیم نمیدانم حرفم را میخرند یا نه، بازهم میگویم باند و دسته هنر را اداره میکند، نمیخواهند تو و امثال تو فیلم بسازید اگر میخواهی خودت سماجت کن به حرف من و دیگران کاری پیش نمیرود...
خیالم راحت شد خوشحال شدم که دایی مرا دوست دارد، بقیهاش مهم نبود که چه میکنند. حدس دایی هم درست بود باز هم به من پروانه ندادند. چند ماه دیگر طول کشید. آخر با سماجت و شکایت پروانهام بعد از ماهها انتظار صادر شد. فیلم را با مشکلات فراوان ساختم یک روز دعوتش کردم آمد در استودیو فیلم را دید. نسخه خوبی هم نبود. بعد از دیدن فیلم میدانستم نقد آتشینی میکند. نقدهایش را گفت، اما در آخر تلفنی حرفی زد که ته دلم خالی شد. گفت دایی جان فیلمت از خیلی فیلم هایی که دیدم بهتر بود. خسته نباشی اما تصور نکن کسی برایت دست بزند کسی تشویقت کند. تو را به هیچ جشنوارهای راه نمیدهند حالا که آمدهای بدان اینجا فقط نا امیدی برایت کنار گذاشتهاند. حرفهایش را باور نکردم تا یک به یک برایم مسجل شد. فهمیدم آن یک ساعت حرفهای تلفنی آن روز سال 93 برای چه بود! چه دردی کشیده بود در این همه سال، وقتی میگفت تو نمیتوانی فیلم خودت رابسازی و اگر بسازی نمیگذارند دیده شوی یا اینکه میگفت سینما بیرحم است برای نا امید کردن من نبود، برای اینکه من کار نکنم نبود، برای این بود که بدانم به کجا پا میگذارم ... من کمی میدانستم. چند سریال نوشته بودم، چند کار تلویزیونی ساخته بودم میدانستم فرش قرمزی پهن نمیکنند اما نمیدانستم که او در سن شصت و چند سالگی چقدر از ادامه کارهایش نا امید است. نمیدانستم در این سرزمین هیچ وقت به جایگاهت نمیرسی، اینها را خالق «کیف انگلیسی» و «کلاه پهلوی» می گفت؛ کسی که شهرتی داشت، موی در این راه سپید کرده بود. با خودم فکر کردم تقوایی و بیضایی و مرحوم حاتمی چه کارهایی در ذهنشان داشته و دارند که نساختهاند مثل دایی ضیا که می خواست «پهلوان ضیا» را بسازد. میخواست بانوی دهه بیست را که برایم تعریف کرده بود، به تصویر بکشد، میخواست «مصدق» را کار کند. میخواست در باره قوام السلطنه کاری خلق کند. او رفت در حسرت کارهایی که نکرده است. فیلمها و سریالهایی که نساخته است. در طی سی و چند سال تنها «کیف انگلیسی» را آن طور که تقریبا میخواست توانست بسازد. در طی سی و اندی سال به زحمت، چند کار ساخت که برخی هم توقیف شدند و صدایش در نیامد، اما هستند افرادی که سالی 4 تا 5 سریال و میسازند.
سیدضیاالدین دُری میتوانست خیلی بیشتر برای فرهنگ این کشور فیلمها و سریالهای ماندگار بسازد. میتوانست خاطرهها بیافریند، ولی نشد. نگذاشتند. عمرش، جسمش یاری نکرد، همانطور که مرحوم حاتمی با تعداد زیادی طرح و فیلمنامه به یاد ماندنی به خاک سپرده شد. »
به گزارش صدای ایران از ایسنا،سید جلالالدین دُری ـ خواهرزاده سیدضاالدین دری ـ در نوشتاری که در اختیار ایسنا قرار داد، نوشت:
«خورشید امروز هم غروب میکند مثل همیشه و من چشم در چشم افق خونینش دوختهام. میخواهم شرم را در فلق جستجو کنم. صبح چشم باز نکرده بودم که خبر دلخراش رفتن استاد انتظامی را شنیدم، اما نمیدانستم این جمعه با همه روزها فرق میکند اشتهایش به مرگ سیری ناپذیر است ... خبر کوتاه بود اما پر هیبت. دایی جانت رفت! گویی به پایان همه چیز رسیدهام، مریدی شدهام بیمراد.
کجا رفت؟ کی برمیگردد؟ مثل کودکی نابالغ که با مرگ بیگانه است با خودم سوالاتی مهمل و پوچ را تکرار میکردم ... همه خاطراتش همه حرفهایش حتی همین چندی پیش که با حالت بیماری خود را به تئاتر من رساند جلویم ظاهر و محو شدند
اما از همه مهمتر سال 93 بود، وقتی که میخواستم پروانه ساخت فیلمم را بگیرم، چند وقتی بود از حال دایی بیخبر بودم، میخواستم برای اولین بار از او کمک بگیرم. ارشاد بد قلقی میکرد و پروانه ساخت را نمیداد. چند ماه بود ما را سردر گم گذاشته بودند. میترسیدم به دایی زنگ بزنم، میدانستم اهل گله و شکایت نیست اما خودم معذب بودم. دل را به دریا زدم و گفتم بگذار یک بار از رانت استفاده کنی مگر تو چه چیزت از بقیه کمتر است؟ همه که خیال میکنند به واسطه حضور او به این عرصه آمدهای، پس چه باک...میدانید آخر همه ما حسود شدهایم و بخیل، مقصر هم نیستیم شرایط ما را بخیل کرده، دل را به دریا زدم تلفن را برداشتم زنگ زدم احوال پرسی مختصری کردیم و بعد گفتم دایی به من پروانه ساخت نمیدهند، یکی از دوستان شورای پروانه ساخت هم گفته یک دُری توی سینما هست چه گُلی به سرمان زده تا بعدی هم بیاید!
زهر خندی زد و گفت، بهش میگفتی خب عروس کی بودید که به سرتون گل بزنم؟ بعد یک دفعه شروع کرد به من حمله کردن، میدانستم. اخلاقش را خوب میدانستم، نقدهایش را میگفت اما دلش مهربان بود، گفت چرا میخواهی فیلم بسازی؟ اصلا چه میخواهی بسازی؟ قصه را گفتم که در مورد عارف قزوینی و قمر و فرخی یزدی است، دوباره خندهای کرد و باز حمله شروع شد. حرفهایش مثل پتک توی سرم میخورد. داشتم دلگیر میشدم. اصلا میخواستم گوش نکنم، نقدم میکرد. تند، بیرحم، بیمحابا. یکی از دوستانم مکالماتمان را میشنید، دایی جان گفت، ببین دایی تو ادیبی، دوستم اشاره کرد که دایی بهت تیکه انداخت که یعنی فیلمنامه نویس نیستی ولی راستش من بدم نیامد که ادیب باشم تا فیلم نامه نویس. خوشم هم آمد... بعد دایی جان ادامه داد تو ادیبی، کارگردان هم نیستی، هنرمندی. با این جماعت دوام نمیآوری. روحت شکننده است، دایی ول کن. اصلا تو توی باند نیستی. باید توی باند باشی تا فیلمت را ببینند و تحویل بگیرند و گرنه هرکی باشی زمینت میزنند.
ول کن برو. تو حقوق بلدی، شغل داری، برو سر کار خودت، نکن آقا جان (این تکه کلامش بود آقاجان) این حرفه را رها کن، اینجا اروپا نیست کسی را کشف کنند! اینجا لهت میکنند. توی سرت میزنند، اینجا ببینند استعداد داری اگر به نفع حکومت هم بنویسی یک کم سواد خودی را به تو ترجیح میدهند، اگر ضد حکومت هم باشی باید تو باند ضد حکومتیهای خودی باشی، اینجا ضد حکومتیها هم خودی و غیر خودی دارند. روشنفکر هم خودی و غیر خودی دارد، مستقل باشی میشوی مثل من که بعد از یک عمر اجارهنشینم، پولم را هم نمیدهند، این ها نامردند آقا جان.
گفتم من میخواهم فیلم سینمایی بسازم به این کارها کاری ندارم، باز با لحنی عصبی شروع کرد که تو را نمیخواهند، به چه زبانی بگویند نمیخواهند، پاسوز دشمنیهای با من هم میشوی. نکن آقا جان، نکن دایی جان. اگر میخواستند یک روزه مجوزت را میدادند. گفت، اینها با قمرالملوک وزیری بدند با عارف دشمناند، چشم دیدن فرخیها را ندارند. گفتم اینها که می گویی کیاند؟ گفت همه از مردم تا مسئولین کسی قهرمانان واقعی، هنرمندان واقعی را نمیخواهد. ما همه چیزمان بدلی و جعلی است. هرچه دایی ضیا بیشتر حرف می زد، من بیشتر پشیمان می شدم که چرا تماس گرفتم. با خودم می گفتم اگر نمی خواهی سفارش کنی چرا این همه ناامیدم می کنی؟ گفتم شاید نمی خواهد من فیلم بسازم! ولی یک ساعتی که حرف زد در انتها باز خواسته ام را گفتم که به آقای فلانی و فلانی که سالهاست میشناسی با شما دوستاند تماس بگیر و بگو... نگذاشت حرفم تمام شود، گفت: باشه دایی جان من زنگ میزنم، میگم ولی اینها دوست من نیستند به ظاهر خوبند و از باطنشان هیچ خبر ندارم. بعد کلی درباره اصالت خانواده و پایگاه اجتماعی گفت ...خسته شدم دیگر اصرار نکردم خدا حافظی کردیم ... دوستم گفت وای داییات چرا انقدر تو را ناامید کرد؟ این همه آدم دارند فیلم میسازند... نمی دانستم چه بگویم اما فردا دایی تماس گرفت گفت من به همه سفارش کردم و به ظاهر گفتند چشم ولی دایی باز هم میگویم ما توی باند نیستیم نمیدانم حرفم را میخرند یا نه، بازهم میگویم باند و دسته هنر را اداره میکند، نمیخواهند تو و امثال تو فیلم بسازید اگر میخواهی خودت سماجت کن به حرف من و دیگران کاری پیش نمیرود...
خیالم راحت شد خوشحال شدم که دایی مرا دوست دارد، بقیهاش مهم نبود که چه میکنند. حدس دایی هم درست بود باز هم به من پروانه ندادند. چند ماه دیگر طول کشید. آخر با سماجت و شکایت پروانهام بعد از ماهها انتظار صادر شد. فیلم را با مشکلات فراوان ساختم یک روز دعوتش کردم آمد در استودیو فیلم را دید. نسخه خوبی هم نبود. بعد از دیدن فیلم میدانستم نقد آتشینی میکند. نقدهایش را گفت، اما در آخر تلفنی حرفی زد که ته دلم خالی شد. گفت دایی جان فیلمت از خیلی فیلم هایی که دیدم بهتر بود. خسته نباشی اما تصور نکن کسی برایت دست بزند کسی تشویقت کند. تو را به هیچ جشنوارهای راه نمیدهند حالا که آمدهای بدان اینجا فقط نا امیدی برایت کنار گذاشتهاند. حرفهایش را باور نکردم تا یک به یک برایم مسجل شد. فهمیدم آن یک ساعت حرفهای تلفنی آن روز سال 93 برای چه بود! چه دردی کشیده بود در این همه سال، وقتی میگفت تو نمیتوانی فیلم خودت رابسازی و اگر بسازی نمیگذارند دیده شوی یا اینکه میگفت سینما بیرحم است برای نا امید کردن من نبود، برای اینکه من کار نکنم نبود، برای این بود که بدانم به کجا پا میگذارم ... من کمی میدانستم. چند سریال نوشته بودم، چند کار تلویزیونی ساخته بودم میدانستم فرش قرمزی پهن نمیکنند اما نمیدانستم که او در سن شصت و چند سالگی چقدر از ادامه کارهایش نا امید است. نمیدانستم در این سرزمین هیچ وقت به جایگاهت نمیرسی، اینها را خالق «کیف انگلیسی» و «کلاه پهلوی» می گفت؛ کسی که شهرتی داشت، موی در این راه سپید کرده بود. با خودم فکر کردم تقوایی و بیضایی و مرحوم حاتمی چه کارهایی در ذهنشان داشته و دارند که نساختهاند مثل دایی ضیا که می خواست «پهلوان ضیا» را بسازد. میخواست بانوی دهه بیست را که برایم تعریف کرده بود، به تصویر بکشد، میخواست «مصدق» را کار کند. میخواست در باره قوام السلطنه کاری خلق کند. او رفت در حسرت کارهایی که نکرده است. فیلمها و سریالهایی که نساخته است. در طی سی و چند سال تنها «کیف انگلیسی» را آن طور که تقریبا میخواست توانست بسازد. در طی سی و اندی سال به زحمت، چند کار ساخت که برخی هم توقیف شدند و صدایش در نیامد، اما هستند افرادی که سالی 4 تا 5 سریال و میسازند.
سیدضیاالدین دُری میتوانست خیلی بیشتر برای فرهنگ این کشور فیلمها و سریالهای ماندگار بسازد. میتوانست خاطرهها بیافریند، ولی نشد. نگذاشتند. عمرش، جسمش یاری نکرد، همانطور که مرحوم حاتمی با تعداد زیادی طرح و فیلمنامه به یاد ماندنی به خاک سپرده شد. »
نظر شما