سلول در انتظار مرتضوی!
در باز میشود و آقای سعید مرتضوی وارد میشود. چند روزنامهنگار خودشان را جمع میکنند. یکی از آنها زیرلبی: « اوه اوه... فکر کنم چهار سال دیگه حبسمون اضافه شد.»
در باز میشود و آقای سعید مرتضوی وارد میشود. چند روزنامهنگار خودشان را جمع میکنند. یکی از آنها زیرلبی: « اوه اوه... فکر کنم چهار سال دیگه حبسمون اضافه شد.»
به گزارش صدای ایران روزنامه شرق نوشت: «در باز میشود و آقای سعید مرتضوی وارد میشود. چند روزنامهنگار خودشان را جمع میکنند. یکی از آنها زیرلبی: « اوه اوه... فکر کنم چهار سال دیگه حبسمون اضافه شد.»
مرتضوی ساک کوچکی را که در دست دارد، گوشهای میگذارد، به محبوسها نگاه میکند. روزنامهنگار دوم: «وای بر من... وای بر من... حتما اینها رو از خونه من پیدا کردند باز... به جان خودم من چیزی نداشتم اما اگه شما باز مثل اون دفعه چیزی پیدا کردید، حتما برای مصرف شخصیم بوده... »
مرتضوی کت قهوهایاش را از تن به درمیآورد. روزنامهنگار سوم: «من چیزی ندارم بگم... یعنی هر چی داشتم گفتم.»
مرتضوی وکیلبند را صدا میزند و چیزهایی در گوش او میگوید.
روزنامهنگار چهارم: «حتما میخوان سلول رو تجسس کنند باز. چی داریم اینجا ما آخه؟»
مرتضوی دست میکند جیبش و یک مداد درمیآورد و یک خط روی دیوار میکشد.
روزنامهنگار پنجم: «اوخ اوخ اوخ... این یه بار توی دادگاه به من گفت این خط، این نشون... الان اومده اینجا خط و نشون رو ثابتمون کنه... .»
مرتضوی از توی ساک یک جسم سخت درمیآورد... .
روزنامهنگار ششم: «ای وای... ای وای... جسم سخت ... جسم سخت... .»
در همین لحظه معلوم میشود جسم سختی که مرتضوی از ساکدستیاش درآورده، صابون مراغه است. روزنامهنگاران نفس راحتی میکشند. مرتضوی کفشها را درمیآورد.
روزنامهنگار هفتم: «حتما باز میخواد رو اعصابمون راه بره. عادت داره.»
مرتضوی به سمت ظرف میوه وسط سلول میرود... .
روزنامهنگاران یکصدا فریاد میزنند: «دیگه باهامون چیکار داری؟»
مرتضوی میگوید: «فقط اومدم یه موز بردارم.»
بعد یک موز برمیدارد و به سمت در سلول میرود. روزنامهنگاران میگویند: «موزت رو برداشتی برو!»
مرتضوی میگوید: «شوخی کردم. اومدم حبس بکشم. دو سال حکم دارم.»
روزنامهنگاران دستهجمعی میزنند توی سرشان و هایهای گریه میکنند.
مرتضوی به آنها: «چی شده؟ چرا گریه میکنید؟ من هم مثل شماها حکم دارم و باید حبس بکشم... گریه نکنید... دیگه نمیتونم به شما حکم زندان بدم... .»
روزنامهنگارها به مرتضوی: «ما برای تو گریه نمیکنیم... تو اومدی حبس بکشی و با یه مشت روزنامهنگار و فعال سیاسی و اجتماعی همبندی و کلی خوش به حالته و چیز میز یاد میگیری... ما چی؟ ما همبندمون تویی... این حبس با اعمال شاقهاس... زندانبان... زندانبان... ما رو ببر انفرادی... هلپ آس... .»
به گزارش صدای ایران روزنامه شرق نوشت: «در باز میشود و آقای سعید مرتضوی وارد میشود. چند روزنامهنگار خودشان را جمع میکنند. یکی از آنها زیرلبی: « اوه اوه... فکر کنم چهار سال دیگه حبسمون اضافه شد.»
مرتضوی ساک کوچکی را که در دست دارد، گوشهای میگذارد، به محبوسها نگاه میکند. روزنامهنگار دوم: «وای بر من... وای بر من... حتما اینها رو از خونه من پیدا کردند باز... به جان خودم من چیزی نداشتم اما اگه شما باز مثل اون دفعه چیزی پیدا کردید، حتما برای مصرف شخصیم بوده... »
مرتضوی کت قهوهایاش را از تن به درمیآورد. روزنامهنگار سوم: «من چیزی ندارم بگم... یعنی هر چی داشتم گفتم.»
مرتضوی وکیلبند را صدا میزند و چیزهایی در گوش او میگوید.
روزنامهنگار چهارم: «حتما میخوان سلول رو تجسس کنند باز. چی داریم اینجا ما آخه؟»
مرتضوی دست میکند جیبش و یک مداد درمیآورد و یک خط روی دیوار میکشد.
روزنامهنگار پنجم: «اوخ اوخ اوخ... این یه بار توی دادگاه به من گفت این خط، این نشون... الان اومده اینجا خط و نشون رو ثابتمون کنه... .»
مرتضوی از توی ساک یک جسم سخت درمیآورد... .
روزنامهنگار ششم: «ای وای... ای وای... جسم سخت ... جسم سخت... .»
در همین لحظه معلوم میشود جسم سختی که مرتضوی از ساکدستیاش درآورده، صابون مراغه است. روزنامهنگاران نفس راحتی میکشند. مرتضوی کفشها را درمیآورد.
روزنامهنگار هفتم: «حتما باز میخواد رو اعصابمون راه بره. عادت داره.»
مرتضوی به سمت ظرف میوه وسط سلول میرود... .
روزنامهنگاران یکصدا فریاد میزنند: «دیگه باهامون چیکار داری؟»
مرتضوی میگوید: «فقط اومدم یه موز بردارم.»
بعد یک موز برمیدارد و به سمت در سلول میرود. روزنامهنگاران میگویند: «موزت رو برداشتی برو!»
مرتضوی میگوید: «شوخی کردم. اومدم حبس بکشم. دو سال حکم دارم.»
روزنامهنگاران دستهجمعی میزنند توی سرشان و هایهای گریه میکنند.
مرتضوی به آنها: «چی شده؟ چرا گریه میکنید؟ من هم مثل شماها حکم دارم و باید حبس بکشم... گریه نکنید... دیگه نمیتونم به شما حکم زندان بدم... .»
روزنامهنگارها به مرتضوی: «ما برای تو گریه نمیکنیم... تو اومدی حبس بکشی و با یه مشت روزنامهنگار و فعال سیاسی و اجتماعی همبندی و کلی خوش به حالته و چیز میز یاد میگیری... ما چی؟ ما همبندمون تویی... این حبس با اعمال شاقهاس... زندانبان... زندانبان... ما رو ببر انفرادی... هلپ آس... .»
خبرهای مرتبط
نظر شما