يکشنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۳ - 2024 October 13
پيري به قامت تو نمي‌آيد...

براي سيمين بهبهاني، بانوي غزل ايران

کد خبر: ۱۷۹۹۸
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۹:۳۷

«سيمين بهبهاني» هم اگرچه سايه‌اش بر سر ما و در قيد حيات است اما از آن نام‌هايي است كه ناخواسته تو را به

حال و هواي عجيبي مي‌كشاند. من تا همين چند ماه پيش سيمين را نديده بودم. اما از همان كودكي با شعرهايش و با همين خاصيت جادويي نامش زندگي كرده بودم

شده است كسي را نديده باشيد، اما با نام او زندگي كرده باشيد؟ حس عجيبي است. ناديده نام او با ذهن و جان شما الفتي غيرقابل توصيف پيدا مي‌كند. مثلا نام «فروغ» براي نسل ما تداعي‌كننده چه حس و حال‌هايي است؟ ما كه او را نديده‌ايم. البته با شعرهايش زندگي كرده‌ايم، ولي اين حس، چيزي فراتر از شخصيت شاعري اوست. خود نام «فروغ» براي هر يك از ما تداعي‌كننده احساس تعلقي وصف‌ناشدني است. يا مثلا نام «سهراب» جداي از اشعار او، به گونه‌يي ديگر از جنسي ديگر ذهن و جان ما را درگير مي‌كند.

«سيمين بهبهاني» هم اگرچه سايه‌اش بر سر ما و در قيد حيات است اما از آن نام‌هايي است كه ناخواسته‌ تو را به حال و هواي عجيبي مي‌كشاند. من تا همين چند ماه پيش سيمين را نديده بودم. اما از همان كودكي با شعرهايش و با همين خاصيت جادويي نامش زندگي كرده بودم. شايد اولين دليل آن، مادرم بود. زنده‌ياد پرويندخت ملك‌محمدي نوري كه آموزگار شاعري‌ام بود. معلمي بود كه هم طبع شعر و هم صدايي خوش داشت. بسياري از تصنيف‌هاي ماندگار و ترانه‌هاي نوستالژيك نسل خودم را قبل از آن كه از كاست يا راديو شنيده باشم، در قالب لالايي‌هاي شبانه مادر مي‌شنيدم. همان‌گونه كه صبح‌ها و عصرها، صوت خوش تلاوت قرآنش را. مادر، دست كوچك مرا در دست شاعران هم گذاشت. پروين اعتصامي را هم قبل از آنكه سواد خواندن داشته باشم با مادر ياد گرفتم. و از زندگان، سيمين بهبهاني را. مادر، گاهي در حال انجام كارهاي خانه، غزل‌هاي سيمين را دكلمه‌وار با خودش زمزمه مي‌كرد: يا رب مرا ياري بده،‌تا خوب آزارش كنم...

آن وقت بود كه گوش‌هاي من تيز مي‌شد و كلمات را مثل جرعه‌هاي گواراي شير، از مادر مي‌گرفتم و در كام جانم مي‌ريختم. به اين ترتيب، نام سيمين، يكي از پاره‌هاي جدا نشدني ذهن و جانم شد.

بعدها هم كه در آستانه نوجواني، به طور جدي وارد عرصه ادبيات شدم، با وجود گرايش به شعر كودك و نوجوان، غزل‌هاي سيمين رزق روحم شده بود. ديگران را هم دوست داشتم، از پروين گرفته تا شهريار و رهي معيري و اميري فيروزكوهي و... اما سيمين، چيزي بود شبيه مادرم. مادري ناديده كه بعدها در سال‌هاي جواني هم به دلايل گوناگون، امكان ديدارش برايم ميسر نشد. اين بود كه ديدن سيمين بهبهاني تبديل به آرزويي دوردست براي من شد.تا آنكه چندي پيش به طور تصادفي به منزل خانم پوران فرخزاد عزيز دعوت شدم و در كمال خوشوقتي، بانو سيمين بهبهاني را از نزديك ملاقات كردم. هر چند كه آن قامت تكيده و چشمان كم‌فروغ و صداي ضعيف، تمام تصوراتي را كه از سيمين هميشه جوان و پرشور و حال در ذهنم ساخته بودم، يكباره فرو ريخت. اما چيزي از عظمت و گيرايي شخصيت كم‌نظيرش، نكاسته بود. با شوق و هيجان، به دستبوسش شتافتم و غزلي را كه مدت‌ها پيش برايش سروده بودم، خواندم:

سرودند، از كفر و از دين، غزل‌ها / ز بيش و كم و تلخ و شيرين، غزل‌ها / ز كام و ز ناكامي و وصل و هجران / سرودند چندان و چندين غزل‌ها / ز توصيف زلف و لب و چشم و ابرو / رسيدند تا چين و ماچين غزل‌ها/ به تشريح اندام‌ها چون طبيبان / نشستند هرشب به بالين، غزل‌ها / ز بالاي خوبان و از كول ياران/ پريدند بالا و پايين غزل‌ها/ دريغ از غزل، گوهر ناب معني / كه خود، آن كجا و كجا اين غزل‌ها / سپاس آفريننده را زانكه دارد/ هنوز اعتباري ز سيمين غزل‌ها/ از اين شيرزن شاعر بهبهاني/ هنوزند غرق مضامين، غزل‌ها/ نگهدار او باش يا رب، كه با من/ ز هر گوشه گويند: آمين! غزل‌ها.

بديهي است كه ادب به خرج داد و در كمال فروتني، خود را لايق آن همه تكريم ندانست. اما من حرف دلم را گفته بودم. بعد از آن صحبت از شعري شد كه در سوگ مادرم سروده بودم. خانم بهبهاني با وجود ضعف شديد ناشي از بيماري، مهربانانه از من خواست آن شعر را بخوانم و من كه از ديدار بانوي غزل ايران سرذوق آمده بودم، آن شعر نيمايي بلند را برايشان خواندم. سيمين به وضوح منقلب شده بود و اين، براي من عجيب بود. حتي يكي دو بار حالت گريه پنهان او را هم ديدم. بزرگي كرد و بسيار تشويقم نمود. آن روز گذشت. يك روز عصر، شماره ناآشنايي را روي صفحه موبايلم ديدم. با آنكه در جلسه هيات مديره انجمن شاعران ايران بودم، نمي‌دانم چرا احساس مي‌كردم بايد جواب بدهم. پسر خانم بهبهاني بود. با صدايي دلنشين و جملاتي پر مضمون مي‌گفت مادر براي شما يادداشتي نوشته، اگر مي‌توانيد همين حالا به منزل ما بياييد. چون معلوم نيست بعدها وضعيت حال‌شان چطور باشد. باوركردني نبود. اصلا زبانم نچرخيد كه عذر بياورم. سر از پا نشناخته به ديدارشان شتافتم. استادان بزرگوارم ساعد باقري و فاطمه راكعي هم گفتند: افشين! درنگ نكن. سلام ما را هم برسان... درنگ نكردم. با جعبه شكلاتي به آپارتمان خانم بهبهاني رفتم. مدتي طول كشيد تا بانوي كهنسال، خود را از اتاق به سالن برساند. اما علي آقاي بهبهاني كه از قبل، كتاب مرا در دست داشت پيرامون نكته‌هاي مختلف در شعرهايم صحبت كرد. ايشان را بسيار عميق، فرهيخته و آداب‌دان يافتم. بانو سيمين كه آمد، انتظار نداشتم با آن همه ضعف و بيماري، باز هم نكته‌هاي فني و دقيق بشنوم. به سختي سخن مي‌گفت اما پيدا بود كه تمام صفحات كتاب را تورق كرده است. حتي با دست‌هاي خسته و لرزانش حاشيه‌هايي بر بعضي از غزل‌هايم نوشته بود. چه كسي گفته است كه آدم‌هاي بزرگ، كم حوصله‌اند؟! سيمين با وجود كهولت سن و بيماري احساس تكليف كرده بود كه حسن و ضعف كارهايم را به من بگويد.حتي يادداشتي به دستم داد كه كاملا پيدا بود با زحمت و مرارت نوشته است. اما از سر بزرگي و كرامت، مي‌خواست با دستخط خودش باشد. شايد مي‌دانست اين يادگار چقدر برايم عزيز خواهد بود...

آن روز هم گذشت. حالا ديگر نام سيمين بهبهاني، در تمام روزهايم حضور پررنگ‌تري داشت. مي‌توانستم هرازگاه با ايشان تماس بگيرم و جوياي حالش بشوم يا با آقاي علي بهبهاني، دقايقي به گپ و گفت بپردازم. يك عادتي هم دارم كه براي كساني كه دوست‌شان دارم بلافاصله شعر مي‌گويم. به خاطر همين هر چند روز يك بار زنگ مي‌زدم و علي آقا گوشي را به مادر مي‌داد تا شعر جديدم را بخوانم. واكنش سيمين، بسيار دوست‌داشتني است. با خنده‌يي شيرين، اظهار تواضع و خرسندي مي ‌كند. گاهي هم كه قربان صدقه‌اش مي‌روي، صداي ضعيفش بلند مي‌شود كه: خدا نكند! يك بار اين شعر را برايش خواندم:

اي كاش شريك غم ديرين تو باشم / هم صحبت و هم درد و هم آيين تو باشم/ يك واژه ز يك مصرع يك بيت غزل‌هات/ يك لفظ، ميان لب شيرين تو باشم / تو گرچه طبيب مني اما چو پرستار/ بي‌پلك زدن در پي تسكين تو باشم/ آب خنكي بهر عطش‌هاي شبانه/ خواب سبكي در تب سنگين تو باشم/ هر كس كه بدي گفت و ستم كرد به حقت/ بر دامن او آتش نفرين تو باشم/ يا مثل چراغي كه تو را غرق تماشاست/ شب‌ها همه تا صبح، به بالين تو باشم/ كو جرات گفتن كه: تو سيمين خودم باش؟/ مي‌شد ولي اي كاش كه افشين تو باشم! و هرگز فراموش نمي‌كنم كه در پايان، با چه خنده شيريني و چه مادرانه گفت: هستي عزيزم! و من مثل بچه‌يي كه از محبت سرشار شده باشد، باز هم نشستم و برايش شعر گفتم. يكي از اين شعرها، حاصل يك گفت‌وگوي تلفني بود كه در آن، بانو سيمين توان حرف زدن نداشت. اما گوشي را از علي آقا گرفت و كلماتي مبهم را زمزمه كرد. گريه‌ام گرفته بود. علي آقا مي‌گفت مادر لرزش دارد و نمي‌تواند خوب حرف بزند. اين شعر را سرودم:

تنت مباد بلرزد كه استوانه شعري/ عمود محكم اين خيمه‌يي، نشانه شعري/ مباد قد بلندت خميده بينم و لرزان/ كه شوكت غزلي، روح جاودانه شعري/ هزار جان گرامي فداي يك سر مويت/ كه گيسوان تغزل، به روي شانه شعري/ بخوان، بلند بخوان، تا غزل عقيم نماند/ تو مادرانه‌ترين جلوه زنانه شعري/ غمين مباش دو روزي تنت به لرزه گر افتد/ كه در تصادم عشقي، در آستانه شعري/ غزال من! غزلي نو دوباره تا بنويسي/ بلند شو، بنشين، ‌تو ستون خانه شعري/ به آه خود جگرم را مسوز گرچه سراپا/ شرار آتش شيدايي و زبانه شعري/ دوباره قد بكش اي سرو در كنار جوانان/ كه صد بهارت اگر بگذرد جوانه شعري/ براي ماندن و خواندن، بهانه‌اي چه به از اين؟ / كه خود براي هزاران چو من بهانه شعري...

اين شعرها را كه برايشان مي‌خواندم، گاهي مي‌پرسيدم نكند با اين كارها، اسباب خستگي و ملالت ايشان را فراهم كنم يا خداي نكرده فكر كنند خواسته‌ام خودشيريني كرده باشم! اما مهرباني سيمين و تاكيد فرزندشان بر تاثير اين ابراز علاقه‌ها در روحيه مادر، باز هم تشويقم مي‌كرد كه به حرف دلم گوش كنم و تمام آنچه را در ساليان دراز ناگفته گذاشته بودم، به پاي سيمين بريزم.يك بار حال سيمين بسيار بد بود، علي آقا گفت مادر را بستري كرده‌ايم. بعد كه با سيمين صحبت كردم از سختي بستري شدن در بيمارستان، دستگاه تنفس، چسب‌ها، سرم‌ها و سوزن‌ها مي‌ناليد. دلم به درد آمده بود. چهار پاره‌يي را براي همان روزها سرودم: چابك‌تر از هميشه زجا برخيز/ چون آتشي كه از دل خاكستر/ پيري به قامت تو نمي‌آيد/ برخيز اي نگار من از بستر/ از نكته‌هاي نغز، هنوز اي خوب/ داري هزار شعبده در مشتت/ بنگر قلم چگونه به خود پيچد/ در انتظار لمس سرانگشتت

پر بارتر ز پيش - چو بگشايي - / كندوي دفتر تو عسل دارد/ صبح است، عاشقانه ز جا برخيز/ صبحانه با تو طعم غزل دارد

بگشا كتاب خويش به چالاكي / با شعر تازه غلغله بر پا كن/ درهم بپيچ چسب و سرم‌ها را/ اين بند را ز پاي غزل وا كن

بايد به جاي اين همه زخم، اي سرو/ پيچك برويد از سر و بالايت / بنشين كنار پنجره با شادي/ تا ايستد جهان به تماشايت...

افسوس كه باز هم سيمين غزل ايران، گرفتار بيمارستان و بستر است و اين بار، ديگر به هوش نيست تا با صداي ضعيف يا تكان پلكي، اين فرزند كوچك خود را به تشويقي بنوازد. بانو سيمين، در كماست. فرزندان و خانواده و دوستدارانش با بيم و اميد دست و پنجه نرم مي‌كنند. من هم در خلوت خودم بي‌صبرانه از خدا مي‌خواهم، مادر مهربان غزل را به ما بازگرداند. آخرين غزلي كه گفتم، شعر نيست. دعاي غزل گونه‌يي است كه با شنيدن گريه‌هاي پرستار مهربان و وفادار سيمين، خانم وطن‌خواه كه عاجزانه تقاضاي دعا مي‌كرد، سرودم. باشد كه خداوند، سايه اين درخت كهنسال غزل ايران را بر سر ما مستدام دارد.

خدايا عطا كن، شفاي غزل را/ مداواي سيمين، دواي غزل را/ در اين كشتي پر تلاطم، خدايا/ نگه‌دار خود، ناخداي غزل را/ گره واكن از بغض او بار ديگر/ مگر بشنود دل، صداي غزل را/ در اين شام غربت نگير از غريبان/ تو شمع و چراغ سراي غزل را/ ز خردي گرفتم من از شير مادر/ به اشعار سيمين، غذاي غزل را/ خدايا نكن مبتلا بار ديگر/ به بي‌مادري، مبتلاي غزل را/ ز شعرش شد آغاز، اين شور شيرين/ به تلخي نكش انتهاي غزل را...
برچسب ها: سیمین بهبهانی ، شاعر
نظر شما