(طنز) شکست عشقی با نرمش ذلیلانه
سردبیر محترم سرویس فرهنگی چند روز پیش بهم گفت:
فرزین، مردم سیاست زده شدن و دیگه کسی حوصله خوندن طنزهای سیاسی رو نداره. الان داستانهای رمانتیک و عشقی بیشتر طلبه داره. اگه می تونی، بنویس، اگه نمی تونی بهم بگو تا یه فکری بکنم!
منم برای اینکه نرخ بیکاری در کشومون بالاتر از اینی که هست نره، بلافاصله آستین ها رو بالا زدم و داستان عشقی خودمو اینطور نوشتم:
«روزی که آلودگی هوا در وضعیت هشدار قرار داشت و چشم، چشم رو نمی دید، با همه این احوال من تونستم دختری زیبا و متین و بدون ساپورت رو که ظاهرش مثل صحنه های بعد از سانسور صدا و سیما کاملا مثبت و پاستوریزه بود، داخل یک بانک به شکل تصادفی ببینم. لحظه ای از این موضوع ذوق کردم که کشورمون بیشترین آمار تصادفات جهان رو داره! اگه اشتباه نکنم بانکش هم همون بانکی بود که اخیرا در یکی از شعبات شهر شیرازش دوازده میلیارد تومن اختلاس شده بود. خلاصه از همون اول که نگاهم به نگاهش گره خورد، عاشقش شدم. نمی تونستم چشم ازش بردارم و هر بار که می دیدمش قلبم مثل کسی که روغن پالم خورده، شروع می کرد به زدن! خدا رو شکر کردم که بانکها هنوز مثل شهرداری ها دچار تفکیک جنسیتی نشدن، وگرنه من هیچوقت نمی تونستم نیمه گمشده ام رو پیدا کنم! خیلی زود متوجه شدم که زندگی بدون اون مثل زندگی بدون یارانه برام پوچ و بی معنیه. اگه از دست می دادمش حس و حالم مثل کسی بود که اسمش رو در لیست ده میلیون نفره عدم پرداخت یارانه ها دیده؟ باید هر چه زودتر به سیاست های افزایش جمعیت کشور می پیوستم و بهش می گفتم اون چیزی رو که در دلم مثل وعده های مسئولین در گوشها سنگینی می کرد.
رفتم کنارش و در حالیکه دست و پام می لرزید، ازش خودکار خواستم. خیلی آروم بهم نگاهی کرد و با لبخند دلنشینی بهم گفت: خودکار که تو جیبتونه! نکنه تولید ملی نیست که نمی خواهید ازش استفاده بکنید؟! ... از خجالت می خواستم آب بشم و برم زمین اما باید در مصرف آب صرفه جویی می کردم! ... دنبال یه راه دیگه ای برای زدن مخش بودم نباید می ذاشتم این فرصت از دستم بره ... بهش گفتم خبر دارید که بالاخره اعتبار وام ازدواج تامین شد؟ البته منم تو بانکها کلی آشنا دارم و می تونم بدون نوبت وام بگیرم ...
بهم گفت: خوش به حال شما و اونایی که می خوان ازدواج کنن من که اومدم پول بریزم برای تمدید پاسپورتم و از ایران برم ... الان دکترای هنر دارم و حتی حاضر شدم معلم نقاشی کلاس های ابتدایی هم بشم اما کار گیرم نیومده ... بعدش هم با عجله ازم خداحافظی کرد و رفت ... کمی دنبالش دویدم، با صدایی بلند زانو زدم و ازش خواهش کردم که نره اما اون مثل خاوری رئیس بانک ملی برای همیشه رفت که رفت.
زبونم بند اومده بود، حتی یه کلمه هم نمی تونستم بگم ... شده بودم مثل موش های آب کشیده توی جوب های تهرون ... که یکهو متوجه شدم همه مشتریان و کارمندهای بانک به من زل زدند و دارند با طعنه نگاهم می کنند ...دیگه نمی شد بیشتر از این بایستم تا این حد منو ذلیل ببینند ... با خودم فکر کردم باید محکم تر و مردونه تر حرفم رو می زدم، نباید جلوش ضعف نشون می دادم ... اینطوری حتما بهم اطمینان می کرد و متقاعد می شد ... و جلوی غریبه ها هم اینطوری آبروم نمی رفت ... نرمش ذلیلانه هیچ جا جواب نمی ده!»
منبع: ایسنا
نظر شما