سه‌شنبه ۲۷ شهريور ۱۴۰۳ - 2024 September 17

عروس و دامادي که پس از ۲۱سال به هم رسیدند

کد خبر: ۱۴۷۷۶
تاریخ انتشار: ۲۳ تير ۱۳۹۳ - ۰۸:۱۰

فرهاد تراش را ديده‌ايد؟ جايي است در بيستون! مي‌گويند اين کوه به دست فرهاد کنده شده... واقعا عشق، چه معجزه‌ها مي‌کند. عشق شيرين، فرهاد را به کندن کوه وامي‌دارد؛ مي‌گويند: بيستون را عشق کند و شهرتش، فرهاد برد!

به نوشته مردم سالاری، اما عشق هم عشق‌هاي قديم. اين روزها هيچ کجا فرهاد تيشه به دستي پيدا نمي‌کني که از عشق شيرين، کمر کوه را بشکند و يا مجنوني که از عشق ليلي سر به بيابان بگذارد. روزگاري است غريب... پر از حيله و فريب. عشق، هنوز هم هست، نه که نباشد اما آدم‌ها عاشق جان‌ها نمي‌شوند. عاشق مال‌ها مي‌شوند. هر که دارايي‌اش از مال و زيبايي بيشتر باشد، بيشتر در معرض عشق ديگران قرار مي‌گيرد. هر که پولدارتر و زيباتر، دلبرتر!

ماشين مدل بالا و خانه بالاي شهر. ويلا، حساب بانکي، عاشقان سينه‌چاک، زياد دارند. هر که پشت ماشين مدل‌بالا نشست خاطرخواه پيدا مي‌کند. خانه هرکس گران‌تر بود عاشقانش بيشتر مي‌شوند. عاشقاني که يک روز عاشقند و روز بعد فارغ!

اين روزها، يک دل جاي يک عشق نيست. دل‌ها بزرگ نشده اند که آدم‌هاي زيادي در آنها جا بگيرد، حقير شده‌اند. دل‌ها، حيثيت عشق را به بازي گرفته‌اند. گرگ‌ها که به گله مي‌زنند، همه را خفه مي‌کنند بي‌آنکه قدرت خوردن همه گله را داشته باشند. گرگ‌ها فقط حريصند، همين!

اين روزها دل‌ها گرگ شده‌اند. حريص و کريه! آنقدر که خيانت، واژه رايج بازار عاشقي شده. بازاري که ديگر داغ نيست.

بي‌اعتمادي بيداد مي‌کند، چون هرکس، خودش را در وجود ديگري مي‌بيند. آدمي که بي‌وفايي کرده، در وجود ديگران بي‌وفايي را مي‌جويد و مفتخرانه مي‌گويد: هيچکس قابل اعتماد نيست. غافل از اينکه فراموش کرده از هر دست بدهي، از همان دست پس مي‌گيري.

اين روزها تاهل، تعهد نمي‌آورد و آدم‌ها خيلي زود يادشان مي‌رود که سر سفره‌اي که همه چيزش سفيد است با هم پيمان وفاداري بسته بودند.

وفا، در تاريکي‌هاي پس‌کوچه‌هاي هوس و خيانت، گم شده و دل بستن، وحشت‌انگيزترين واژه اين تاريک‌خانه است. شايد به همين دليل است که... آدم‌ها مانده‌اند بي‌دوست!

بي‌دوست مانده‌اند چون خدا را فراموش کرده‌اند. يادشان رفته تا روزي که زنده هستند نسبت به کسي که به خودشان وابسته کردند، مسوولند. عشق، باران باطراوتي است که خداوند آن را به کوير خشکيده دل‌هاي آدميان هديه کرد، يادمان باشد آلوده‌اش نکنيم.

يادمان باشد خداوند در قرآن به وفاداري تاکيد کرده و فرموده«يا ايهاالذين آمنو، اوفوا بالعقود» «اي کساني که ايمان آورديد به عهدهاي خود وفا کنيد» به قول حافظ شيراز:

وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش‌باشيم

که در طريقت ما کافري است رنجيدن

اين روزها «وفا» حلقه گم شده زنجيره عاشقي است. آدم‌ها خيلي زود از ياد مي‌برند عهد و پيمان‌هايشان را و دل‌هايشان را تبديل به کاروانسرايي کرده‌اند که هرکس اجازه ورود به آن را پيدا مي‌کند. قديم‌ها اما اين طور نبود، عشق‌هاي قديم هنوز هم شهره خاص و عام هستند. آن روزها آدم‌ها شايد سواد خواندن و نوشتن نداشتند اما سواد زندگي کردن داشتند. آنها خوب مي‌دانستند که «عشق» قداست دارد. پس قداست عشق را با وفاداري حفظ مي‌کردند و خوب مي‌دانستند که از پس عشق زميني، مي‌توان به عشق آسماني رسيد و عشق يگانه عاشق هستي، خداي يگانه را درک کرد. همين جاست که کار، سخت مي‌شود.

که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل‌ها!

خيلي‌ها آساني اولش را مي‌طلبند و مرد مشکل‌هايش نيستند. دشواري‌هاي عشق که از راه مي‌رسد جا مي‌زنند.

انتظار، بي‌طاقت مي‌کند، عاشق را يک ثانيه، يک سال مي‌گذرد و يک سال يک قرن!

چشم‌انتظاري پيرت مي‌کند اگر عاشق باشي. اما وعده خداوند اين است... «ان‌الله مع‌الصابرين» «خداوند با صابران است» صبور که باشي، يک روزي، يک جايي، يک جوري جواب صبرت را مي‌گيري. صبور که باشي خدا را در لحظه لحظه روزهاي سخت انتظار حس مي‌کني. او هست. هميشه با توست. در کنار تو. نزديک‌تر از رگ گردن. به وفاداريت که عمل کني او هم به وعده‌اش عمل خواهد کرد. خودش گفته«اوفوا بعهدي اوف بعهدکم» «به عهد و پيمان من وفا کنيد تا من نيز به پيمان شما وفا کنم» (بقره 40) و خداوند هيچگاه، هيچگاه خلف وعده نمي‌کند. او هميشه سر قولش مي‌ماند، ما يادمان باشد سر قول‌هايمان بمانيم.

آنچه مي‌خوانيد حاصل گفت‌وگوي «مردم‌سالاري»با تازه‌عروس و دامادي است که مزد صبرشان را از خدا گرفتند...

 وصال تو ز عمر جاودان به، خداوندا مرا آن ده که آن به     

کمي آن سوتر: بر مي‌گرديم به 21 سال پيش؛ به روزي که داماد قصه ما اميرحسين، 20 ساله است. سربازي‌اش تمام نشده اما هم بازي روزهاي کودکي‌اش، افسانه که حالا پا به روزگار نوجواني گذاشته به همراه خانواده‌اش از محله آنها نقل مکان کرده و به جاي ديگري رفته است. افسانه که مي‌رود دنياي اميرحسين تيره مي‌شود...

آنچنان که اگر شاعر بود يقينا مي‌گفت «ولله که شهر، بي‌ تو مرا حبس مي‌شود» اميرحسين 20 ساله مدتها بود که صداي قلبش را شنيده بود... صداي لطيف عاشق شدنش را.

اما حالا هم بازي روزهاي کودکي‌اش رفته و او را به يک دنيا دل‌تنگي تنها گذاشته. حيا، مانع مي‌شود که خودش سراغي از افسانه بگيرد. پس مادر را به خواستگاري مي‌فرستد. دو همسايه قديمي ديداري تازه مي‌کنند و پس از مدتي مادر اميرحسين موضوع خواستگاري را مطرح مي کند. افسانه 14 ساله که تازه وارد مقطع دبيرستان شده زمزمه‌هاي جديدي را مي‌شنود.

در عنفوان نوجواني، ذهنش از شنيدن اين کلمه به هم مي‌ريزد و... ازدواج!

احساسات يک دختر 14 ساله آنقدر لطيف و شکننده است که به تلنگري دژ احساسش فرو مي‌ريزد و دست دلش براي همه رو مي‌شود. قلب افسانه هم شروع به تپيدن مي‌کند. اما مادر افسانه معتقد است که سن دخترش به هيچ وجه مناسب ازدواج نيست و به هيچ عنوان رضايتي براي ازدواج افسانه در اين سن ندارد.

اين اولين جلسه خواستگاري اميرحسين از افسانه است که به جواب منفي ختم مي‌شود. اما عشق اميرحسين، ريشه‌دارتر از اين حرف‌هاست که با يک «نه» شنيدن قانع شود. او تصميم مي‌گيرد براي رسيدن به افسانه، کفش آهنين بپوشد و دست از تلاش برندارد. روزها سپري مي‌شوند اميرحسين بزرگتر مي‌شود، افسانه هم! ماجراي خواستگاري اميرحسين از افسانه اما تمامي ندارد. هرسال که مي‌گذرد اميرحسين بار ديگر خانواده‌اش را به خواستگاري افسانه مي‌فرستد اما بازهم جواب مادر افسانه همان است... هنوز زود است. سال‌ها مي‌آيند و مي‌روند، 2 سال 3 سال... 8 سال... 10 سال... 15سال... و اميرحسين هر سال به خواستگاري افسانه مي‌رود و هر بار جواب يکي است «نه»! تعداد دفعات خواستگاري به بيش از 15 بار مي‌رسد... هرسال يکبار حالا 15 سال گذشته و خانواده اميرحسين ديگر زير بار نمي‌روند و به پسرشان مي‌گويند: بيشتر از اين خودت را سنگ روي يخ نکن! او اما عاشق است. روزگار کودکي‌اش را کنار افسانه جا گذاشته و حالا که روزهاي جواني‌اش به سرعت در گذر است با همان معصوميت دوران کودکي صداي تپش‌هاي قلب عاشقش را مي‌شنود. حالا ديگر خانواده خودش هم با او همراهي نمي‌کنند. حق هم دارند غرورشان جريحه دار شده.

اميرحسين قصه ما اما حرفش يکي است... يا افسانه يا هيچ‌کس!

پاي حرفش هم مي‌ايستد. بهاي سنگيني براي حرفش مي‌دهد... بهايي به نام جواني! گاهي نمي‌شود که نمي‌شود... گاهي هزار دوره دعا بي‌اجابت است... گاهي نگفته قرعه به نام تو مي‌شود...

و اينبار قرعه به نام او شد. پس از 21 سال. دقيقا يک ماه پيش يعني شب نيمه شعبان اين دو عاشق وفادار پس از 21 سال انتظار، به هم رسيدند. شنيدن قصه اين عشق، از زبان خودشان جذاب‌تر است که در ادامه مي‌خوانيد...

 يک آشنايي کودکانه     

گام1: عروس افسانه‌اي قصه ما تازه يک ماه است که به جمع عروس خانم‌ها پيوسته، او سرانجام پس از 21سال انتظار، نيمه شعبان امسال به آقا داماد عاشق و وفادار جواب «بله» را داد و شد عروس قصه! البته قهرمان قصه آقاي اميرحسين خان غفاري است که نشان عشق و وفاداري را در سينه‌اش حک کرده. پاي صحبت افسانه حجتي که نشستيم ما را به روزهاي کودکي‌اش برد. به روزگاري که يک دختر بچه 5 ساله بود...

خودش مي‌گويد: درست وقتي 5 ساله بودم به يک خانه جديد نقل مکان کرديم. صاحب خانه آن خانه جديد پدر اميرحسين بود و ما شديم مستاجر منزل پدر امير آقا، آن روزها بحبوحه جنگ و موشک باران بود. زمان ما بچه‌ها عصرها در کوچه بازي مي‌کردند و مثل بچه‌هاي آپارتمان‌‌نشين امروز نبودند. من هم مثل همه بچه‌هاي هم سن‌ و سالم براي بازي به کوچه مي‌رفتم و خيلي زود با محله جديد و بچه محل‌ها انس گرفتم. روزگار خوش کودکي بود و ما فارغ از دغدغه‌ها و مشکلات بزرگتر‌ها، فقط مشغول بازي و شيطنت‌هاي کودکانه بوديم. قايم موشک و لي‌لي و دوچرخه سواري و گرگم به هوا... فکر مي‌کنم همه بچه‌هاي هم نسل ما از اين بازي‌ها خاطره‌هاي شيرين دارند. افسانه حجتي در ادامه گفت: در اوج روزگار پاک کودکي، اميرحسين هم بازي من بود. آن روزها هر کدام از بچه‌هاي محل يک دوچرخه کوچک داشتند و عصرها، کوچه پر از دوچرخه‌هاي رنگي مي‌شد. من صاحب يکي از دوچرخه‌ها بودم... اميرحسين هم! روزها مي‌گذشت و ما دوران کودکي را سپري مي‌‌کرديم. کم‌کم وارد مدرسه شدم و بعد مقطع ابتدايي را پشت سر گذاشتم و وارد مقطع راهنمايي شدم. 10 سالي گذشت و ما هنوز مستاجر منزل پدر اميرآقا در شهرري بوديم. تا اينکه من مقطع راهنمايي را تمام کردم و وارد دبيرستان شدم. آن سال ما از آنجا نقل مکان کرديم و به محله ستارخان رفتيم. حالا من يک دختر 14 ساله بودم و امير سرباز بود. تا آن روز ما حتي با هم حرف هم نزده بوديم. تنها چيزي که بين ما رد و بدل مي‌شد، نگاه بود. فقط همين.

وقتي ما از آن محل رفتيم، يک روز خانواده اميرحسين براي خواستگاري به منزل ما آمدند، من يک دختر 14 ساله بودم و در اوج احساس و عاطفه!

روزي که خانواده اميرحسين به خواستگاري من آمدند با تمام وجود براي اين ازدواج رضايت داشتم اما... افسانه در ادامه گفت: من يک دختر 14 ساله بودم، با يک دنيا روياي کودکانه، عشق من يک عشق پاک کودکانه بود... اولين و آخرين تجربه عاشقي‌ام! اما مادرم معتقد بود که يک دختر کم سن و سال و بي‌تجربه مثل من آمادگي اداره يک زندگي را ندارد و نمي‌تواند از پس مشکلات زندگي بر آيد. بنابراين به صراحت اعلام کرد که با اميرحسين هيچ مشکلي ندارد اما جوابش براي اين ازدواج منفي است. او افزود: وقتي خانواده اميرآقا از منزل ما رفتند، من ماندم و يک دنيا دلتنگي. اما حجب و حيا مانع مي‌شد که اعتراض کنم و يا نظرم را به خانواده‌ام بگويم. بنابراين فقط سکوت کردم و غصه‌هايم را در خودم فرو بردم.

روزها همينطور مي‌‌گذشت و من هر روز به اميرحسين علاقمندتر مي‌شدم. حالا ديگر هيچ راهي براي ديدار او نداشتم چون از محله آنها نقل مکان کرده بوديم. تنها شانسي که داشتم اين بود که منزل مادربزرگم در شهرري بود و نزديک خانه پدر اميرحسين. ما گاهي اوقات به ديدن مادربزرگم مي‌رفتيم و من تمام راه را دعا مي‌کردم که امير را در کوچه ببينم... حتي براي چند ثانيه.

گاهي اوقات دعايم اجابت مي‌شد و مي‌ديدمش... گاهي هم نه!

خلاصه روزهاي سختي بود. من به شدت افت تحصيلي پيدا کرده بودم و لحظاتم به سختي مي‌گذشت. طي اين سال‌ها اميرآقا چندين بار خانواده‌اش را به خواستگاري من فرستاد و هر بار يک جواب از سوي خانواده من شنيد...«نه».

افسانه مي‌گويد: البته اين جواب من نبود. همه مي‌دانستند که جواب من مثبت است. بي‌آن که حرفي از علاقه‌ام به امير آقا زده‌ باشم همه اطرافيانم از نگاهم مي‌خواندند که چقدر شدت اين علاقه زياد است. سال‌ها گذشت و انگار عادي شده بود که آنها هر سال به خواستگاري بيايند و پاسخ منفي بشنوند. البته هر بار که مي‌آمدند و مي‌رفتند براي من يک شکنجه روحي بود. خلاصه دوران دبيرستان به پايان رسيد و زماني که من سال‌ آخر دبيرستان بودم يک روز مادرم گفت که اميرحسين نامزد کرده! شنيدن اين حرف براي من حکم يک صاعقه را داشت. صاعقه‌اي که تمام وجودم را خشک کرد. البته بعدها فهميدم که اين حرف صحت نداشته و مادرم براي اينکه فکر اميرحسين را از سر من بيرون کند آن را به من گفته.

 روزهاي تلخ انتظار     

گام 2: افسانه و اميرحسين متعلق به عهد عتيق نيستند. آنها فقط يک دهه جلوتر بودند يعني دهه 50. افسانه متولد سال 58 است و اميرحسين سال 51. با اين حال در اوج عاشقي، روابط پنهاني نداشتند و به قول افسانه نه تلفني با هم حرف مي‌زدند و نه نامه‌اي بين آنها رد و بدل مي‌شد. تمام عشق اين دو جوان از طريق نگاه بود. که آن هم به دليل نقل مکان افسانه به منزل جديد ديگر برايشان امکانپذير نبوده. با اين حال اين عشق پابرجا مانده. در حالي که عشق‌هاي امروزي با اين همه وسايل ارتباطي به قهقرا مي‌روند و به سختي مي‌توان، عشق واقعي را در بين جوانان امروزي ديد.

افسانه حجتي در ادامه صحبت‌هايش مي‌گويد: وقتي مادرم به من گفت که اميرحسين نامزد کرده، فشار زيادي بر من وارد شد به طوري که مريض شدم. اما خيلي زود متوجه شدم که اين مساله صحت ندارد و فقط مي‌خواستند که حال و هواي اميرحسين را از سر من بيرون کنند. همسايگي خانواده امير با مادربزرگ من کمک زيادي به من مي‌کرد که خبرهاي درست را کشف کنم.

با اين وجود هيچ وقت روي حرف مادرم حرف نمي‌زدم و در کمال احترام با او رفتار مي‌کردم.

امير آقا هم در تمام اين مدت وقار و شخصيت خود را حفظ کرد و حتي يکبار هم سر راه مدرسه من نيامد و فقط و فقط براي ابراز علاقه‌اش، خانواده‌اش را چندين و چند بار به خواستگاري من فرستاد.

خانواده آنها که مي‌آمدند همه چيز در کمال احترام بود، فقط جواب منفي بود، هيچ اساعه ادب و بي‌احترامي صورت نمي‌گرفت و دو خانواده که همسايه‌هاي قديمي بودند در نهايت احترام با هم رفتار مي‌کردند. وقتي خانواده غفاري به خواستگاري مي‌آمدند، اميرحسين بيرون منزل داخل ماشين مي‌نشست و منتظر مي‌شد تا پدر و مادرش نتيجه خواستگاري را به او بگويند. خلاصه اين مساله هر سال تکرار مي‌شد و هر سال ما يک سال بزرگتر مي‌شديم اما همچنان مادرم معتقد بود که ازدواج در سن پايين کار درستي نيست. اين جريان ادامه داشت تا اينکه من 7-26 ساله شدم. تا آن روز حدود 16-15 بار به خواستگاري من آمده بودند.

او افزود: از آن به بعد اما، خانواده غفاري ديگر زير بار نرفتند که به خواستگاري من بيايند. حق هم داشتند. آنها هر سال به خواسته و اصرار پسرشان به خانه ما مي‌آمدند و جواب رد مي‌شنيدند. کم نيست که يک خانواده 16-15 سال متوالي به خواستگاري يک دختر بروند و هر بار با يک کلمه مواجه شوند....«نه».

اين شد که ديگر تنها راه ارتباطي ما که خواستگاري سالانه بود هم قطع شد. آن روزها به من خيلي سخت مي‌گذشت و فشار رواني زيادي بر من وارد مي‌شد اما هيچ وقت به خودم اجازه ندادم که روي حرف خانواده‌ام حرف بزنم.

خلاصه وارد دانشگاه شدم و به دليل شرايط روحي که داشتم خيلي دير به دانشگاه رفتم. آن زمان هم فکرم پيش امير آقا بود و هيچ فردي نمي‌توانست جاي او را در دلم بگيرد.

افسانه مي‌گويد: البته بايد اعتراف کنم که امير آقا از من وفادارتر بود چون پس از آن که آنها ديگر پا پس کشيدند و به خواستگاري نيامدند، چندين خواستگار به خانه ما آمد و من که ديگر از ازدواج با اميرحسين نااميد شده بودم، به تعدادي از آن خواستگارها جواب مثبت دادم.

وي افزود: اما نمي‌دانم چرا هيچ کدام از خواستگاري‌ها به سرانجام نمي‌رسيد و هر کدام به نحوي به هم مي‌خورد. تا جايي که يکبار به مادرم گفتم فکر کنم آه امير مرا گرفته که هيچ کدام از مراسم‌هاي خواستگاري من به ثمر نمي‌رسد.

آن روزها نمي‌دانستم که چه در انتظار من است و از بر هم خوردن خواستگاري گله مي‌کردم اما بعدها فهميدم که حکمت بر هم خوردن آن چه بوده و مصلحت خداوند بر چه قرار گرفته بود.

اما اميرحسين در طول آن سال‌ها به خواستگاري هيچ دختري نرفته بود و با قاطعيت اعلام کرده بود که يا افسانه يا هيچ کس!

بنابراين در اين ماجرا او از من وفادارتر بود و روي حرفش ماند و غير از من در جلسه خواستگاري با هيچ دختري حاضر نشد. اما من نتوانستم مانند او باشم و از اين بابت او از من خيلي جلوتر است.

روزها گذشت و سالها در پي هم آمدند تا اينکه سال 93 از راه رسيد. گويا زمان سرآمدن انتظار ما امسال بود و حالا مي‌فهمم که هر چيزي در زمان خود و به درستي انجام مي‌شود اگر توکلت را به خدا از دست ندهي.

 يک وصل شيرين     

گام سوم: مي‌گويند اگر چيزي يا کسي روزي تو باشد، زمين به آسمان برود، آسمان به زمين بيايد، تو به آن خواهي رسيد.

حکايت افسانه و اميرحسين هم همين است. پس از 21 سال و بعد از بالا و پايين شدن‌هاي فراوان سرانجام نيمه شعبان امسال، خانواده غفاري براي بار آخر به خواستگاري افسانه رفتند و جواب «بله» را از عروس خانم گرفتند. افسانه حجتي، عروس پر ما جراي اين قصه، ما وقع را اينطور تعريف مي‌کند: از آخرين مراسم خواستگاري ما فقط يک ماه مي‌گذرد و من هنوز باور ندارم که کابوس انتظار به سر رسيده. فکر مي‌کنم خواب هستم و تمام اين ماجراها را در خواب ديده‌ام.

به قول حافظ

«باورم نيست ز بد عهدي ايام هنوز قصه غصه که دردولت يار آخر شد»

او در ادامه مي‌گويد: شب نيمه شعبان که خانواده امير آقا به خانه ما آمدند خودش هم همراه آنها آمد. تا قبل از آن هيچ وقت وارد خانه نمي‌شد و هميشه دم در داخل ماشين پدرش مي‌نشست. آمد داخل منزل ما اما هيچ حرفي نمي‌زد. انگار او هم مانند من باورش نمي‌شد که روزهاي سخت انتظار در حال پايان است. نوبت رسيد به بحث اصلي مراسم خواستگاري يعني مهريه! مادر من از قبل مهريه را در نظر گرفته بود تا شب خواستگاري به خانواده داماد اعلام کند. اما مادر امير آقا يک جمله‌اي گفت که جاي هيچ بحثي براي کسي باقي نمانده مادر همسرم شب خواستگاري به خانواده من گفت: مهريه افسانه، جواني بچه من بود که رفت!

آن شب همه چيز با خوبي و خوشي و در کمال آرامش سپري شد و بالاخره ما به هم رسيديم. عروس قصه ما در ادامه گفت: حالا که فکرش را مي‌کنم مي‌بينم اين مدت زماني که ما به خاطر عشقمان صبر کرديم، هر دوي ما بزرگ شديم. آنقدر که مشکلات برايمان قابل تحمل‌تر است. روزي که براي اولين‌بار خانواده غفاري به خواستگاري من آمدند، فقط 14 سال داشتم. اگر مادرم آن زمان به اين وصلت رضايت مي‌داد و من عروس خانواده غفاري مي‌شدم حتما عشقمان دچار آسيب مي‌شد. چون آن موقع من يک عشق کودکانه را در سر مي‌پروراندم با يک دنيا رويا و خواسته غيرواقعي که حالا مطمئنم اميرحسين از پس آن بر نمي‌آمد.

اما حالا آنقدر سردي و گرمي روزگار را چشيده‌ام و آنقدر به خاطر اين عشق، صبوري کرده‌ام که حاضر نيستم با خواسته‌هاي خودم حتي اگر بجا و منطقي باشد چهره عشقم را مکدر کنم. حالا از مادرم تشکر مي‌کنم که مقاومت کرد و نگذاشت من در سن نوجواني و خامي ازدواج کنم. من حالا پخته‌تر شده‌ام و آمادگي پذيرش مشکلات زندگي مشترک را دارم در حالي که قبلا اصلا چنين درکي از زندگي نداشتم و خواسته‌هايم آنقدر زياد بود که اگر وارد زندگي مي‌شدم و همسرم نمي‌توانست از پس خواسته‌هاي من بر‌آيد ممکن بود مشکلات زيادي در زندگيمان ايجاد شود. اما حالا مي‌دانم که بايد قدر مرد وفاداري را که 21 سال حاضر نشد نام هيچ دختر ديگري را بر زبان بياورد بدانم.

مي‌دانم که او به خاطر من خيلي آزار ديد و صبوري کرد و دلم مي‌خواهد تاجايي که در حد توانم است در زندگي از خواسته‌هايم کوتاه بيايم، تا شايد جبران يکي از روزهايي که به خاطر وفاداري به عشق من سختي کشيد باشد. فقط يکي از آن روزهاي سخت او افزود: روز جشن نامزديمان خيلي از اقوام همسرم، مشتاق بودند که من را زودتر ببينند تا بدانند که اميرحسين به خاطر چه کسي 21 سال صبر کرده.

هر دو ما صبر کرديم و در راه عشقمان سختي کشيديم اما حالا من خوب مي‌فهمم معني «الله مع الصابرين» چيست؟ من به کساني که شرايطي مشابه شرايط من دارند، توصيه مي‌کنم در عين وفاداري، صبر را پيشه خود کنند و نتيجه را به خدا واگذار کنند. صبوري که نباشد، حتي کارهاي خوب هم به نتيجه نمي‌رسد. او گفت: من طي اين سالها لحظه‌به‌لحظه خدا را کنار خودم احساس مي‌کردم. فقط او بودکه از حال دل من خبر داشت و مي‌دانست که چه روزهاي سختي را مي‌گذرانم اما هيچ وقت حاضر نشدم روي حرف پدر و مادرم حرف بزنم و رفتار ناشايستي از خودم نشان دهم. ازدواج ما در اوج ناباوري اتفاق افتاد. درست زماني که من کاملا نا اميد شده بودم و فکر مي‌کردم همه چيز تمام شده. وقتي همه چيز را رها کردم و همه چيز را با تمام وجود به خدا سپردم به طور معجزه آسايي همه چيز درست شد و در کمال ناباوري من و اميرآقا کنار هم قرار گرفتيم.

 ساقيا لطف نمودي، قدحت پر مي‌ باد     

گام 4: و اما قهرمان قصه ما، اسطوره وفاداري و عشق، اميرحسين غفاري... او متولد سال 1351 است و از وقتي 20 ساله بوده قصد ازدواج داشته. اما بازي روزگار آنقدر او را امتحان کرده که تعداد روزهاي چشم‌انتظاريش به ماه تبديل شده و ماه‌ها به سال! يک سال، دو سال، 5 سال، 7 سال، 10 سال، 12 سال، 17 سال، 20 سال و 21 سال...

حتي شمردنش هم خسته‌کننده است. تصورش را بکنيد ثانيه‌هاي يک عاشق چطور سپري مي‌شده. پاي حرف‌هايش که نشستيم، آرامش خاصي داشت انگار صبوري اين سال‌ها به جانش نشسته. وقتي از عشقش حرف مي‌زند به سال‌ها پيش مي‌رود. به سال‌هايي که خانواده‌اش را به خواستگاري افسانه مي‌فرستاد و خودش بيرون خانه آنها داخل ماشين به انتظار جواب مي‌نشست. خودش مي‌گويد: وقتي داخل ماشين منتظر مي‌ماندم که پدر و مادرم از خانه افسانه برگردند، ثانيه‌ها برايم به سختي مي‌گذشت. آن لحظه‌ها استرس و فشار زيادي را تحمل مي‌کردم اما انگار يک چيزي ته دلم مي‌گفت... اين بار هم جوابشان منفي است. وقتي پدر و مادرم از خواستگاري برمي‌گشتند و داخل ماشين مي‌نشستند، نگفته از چهره‌هايشان مي‌فهميدم که جواب منفي گرفته‌اند. هيچ حرفي بين ما رد و بدل نمي‌شد. فقط با اشاره سر مي‌پرسيدم نه؟ آنها هم اشاره مي‌کردند«نه»!

او در ادامه گفت: طي اين سال‌ها خيلي از خانواده افسانه جواب «نه شنيدم و هرکس مي‌گفت دليل اين همه پافشاري تو چيست فقط يک جواب داشتم... دوست داشتن به دل است نه به دليل!

به همه گفته بودم که اگر حوري بهشتي را هم براي من بياوريد من نمي‌خواهم. من فقط و فقط افسانه را مي‌خواهم.

اميرحسين غفاري ادامه داد: آن سال‌ها که هنوز خانواده افسانه از محله ما نرفته بودند تمام دلخوشي من اين بود که صبح‌ها وقتي افسانه به مدرسه مي‌رود خودم را سر کوچه برسانم و از دور او را ببينم. اين کار هر روز من بود. مثل کارمندي که بايد هر روز سر ساعت مشخص کارت حضور بزند.

من هر روز مي‌رفتم و از دور افسانه را مي‌ديدم و آنقدر شرم و حيا بين ما بود که حتي به هم سلام هم نمي‌کرديم. بعد که افسانه به مدرسه مي‌رفت، من با کلي انرژي که از ديدار افسانه گرفته بودم دنبال کارم مي‌رفتم. چند ساعتي به کارهايم مي‌رسيدم تا اينکه زمان بازگشت افسانه از مدرسه فرا مي‌رسيد. باز هم هر کاري داشتم کنار مي‌گذاشتم و خودم را با عجله سر کوچه مي‌رساندم. تا اينکه افسانه بيايد و رد شود. وقتي او به خانه مي‌رفت من هم خيالم راحت مي‌شد و دنبال کارم مي‌رفتم.

همان ديدار کوتاه و خالي از ارتباط کلامي تا روز بعد مرا شارژ مي‌کرد، انگار که روحم تازه مي‌شد. همين منوال ادامه داشت تا اينکه خانواده افسانه از محل ما نقل مکان کردند. وقتي افسانه از محله رفت در و ديوار محل برايم زندان شد... روز سختي بود. آنقدر سخت و دردناک که از يادم نمي‌رود. خوب يادم هست که آن روز من گريه کردم. بعد پيش مادرم رفتم و گفتم که مي‌خواهم بروم شهرستان، نمي‌توانم محل را تحمل کنم. آنقدر بي‌تاب بودم که کسي حريف من نمي‌شد. تا اينکه مادرم قبول کرد به خواستگاري افسانه برود. خواستگاري‌هاي مکرر ما همانا و جواب منفي شنيدن همان! مادرم بارها و بارها براي اينکه فکر افسانه را از سر من بيرون کند به من گفت: اين همه دختر زيبا و خوب اطرافمان هست بيا يکي از آنها را انتخاب کن تا برايت به خواستگاري بروم. اما حرف من همان بود... يا افسانه يا هيچکس.

او در ادامه گفت: با خودم عهد کرده بودم که اگر افسانه ازدواج کرد تا آخر عمر مجرد بمانم و اگر چنين اتفاقي افتاد، هيچ وقت ازدواج نمي‌کردم. اما در تمام اين سال‌ها حتي لحظه‌اي اميدم را از دست ندادم و مطمئن بودم که خداوند مرا به افسانه خواهد رساند حتي اگر يک روز از عمرم باقي مانده باشد.

کار ما به جايي رسيد که ديگر خانواده من زير بار خواستگاري رفتن نمي‌رفتند و در تمام آن سال‌ها هم من اميدم را از دست ندادم و با خودم عهد کرده بودم که آنقدر به پاي افسانه صبر مي‌کنم تا عاقبت يک روزي او خانم خانه‌ام شود. سرانجام لطف خداوند شامل حال ما شد و حالا ما محرم هستيم و آرزوي بزرگ قلبي من که وصال افسانه بود برآورد شده. فقط مي‌توانم خداي بزرگ را به خاطر صبري که به من عطا کرد شکر کنم و از اينکه دعاهايم را اجابت کرد يک عمر شاکر باشم و بگويم: ساقيا لطف نمودي، قدحت پر مي باد.

برچسب ها: داماد ، عروس
نظر شما