قهرمان پلاسکویی که حامی ایتام بود
به گزارش صدای ایران، گریه نمیکرد، بی تاب نبود؛ انگار هنوز هم باور نکرده بود قهرمان 27 سالهاش برای همیشه رفته است ...
گهگاهی بغض میکرد اما اشکهایش سرازیر نمیشد. برایم تعریف میکرد که امیرحسیناش تنها 27 سال داشت و ازدواج نکرده بود.
با افتخار از شجاعتهای پسرش تعریف میکرد و با غرور مادرانهاش تمام خاطرات کمکهای بی دریغ قهرمانش به دیگران را بازگو میکرد و میگفت: امیرحسین هیچ وقت هیچی برای خودش نمیخواست.
چادر سیاه خانگیاش را مرتب به سر کرده بود. مشوش نبود، چشمانش غمگین بود اما بی اشک، نگاهش آرام بود اما منتظر ... .
با هم حرف میزدیم و یادم میرفت برای چه به اینجا آمدهام. آنقدر با آرامش از قهرمانش میگفت که فراموش می کردم چند دقیقه دیگر قرار است یکی از مسئولین کشوری برای تسلیت به خانهشان بیاید؛ چند باری میان کلامش خواستم تسلیت بگویم اما با دیدن آرامشش حتی اجازه گفتن این واژه را به خود نمی دادم.
پرسیدم: چند روز منتظر بودید که گفت: هنوزم منتظرم ... .
تعریف میکرد که دو شب در زمان آواربرداری به پلاسکو رفته بود. با لبخندی عمیق مدام در میان حرفهایش تاکید میکرد که چقدر مردم خوبی داریم. چقدر برایمان سنگ تمام گذاشتند؛ سرش را پایین انداخت و میگفت: باورم نمیشد امیرحسینم آنجا میان آن همه آوار باشد.
چشمانش نمناک شد وقتی میگفت دو سه روز پیش یک دفعه دیدم آمدند بنر تسلیت به در و دیوار خانه بزنند. بهشون گفتم اینها چیه؟ چرا میزنید؟ گفتن باید بزنیم؛ دیگه هیچی نگفتم.
سرش را پایین انداخت، چشمانش به گلهای قالی دوخته شده بود. دستانش میلرزید و میگفت: امیدوارم مسئولان با این اتفاق بیدار شوند. امیدوارم دیگه این داغ واسه هیچ خانوادهای پیش نیاد، بچه من اگر لباس مجهز داشت، اگر GPS داشت و اگر تجهیزاتش کافی بود اینطور نمیشد.
با افتخار در حالیکه چشمانش برق رضایت داشت برایم تعریف میکرد که امیرحسین قهرمانش دانشجوی مقطع فوق لیسانس رشته سوانح طبیعی بوده و آن روز سیاه به خاطر امتحانش در مرخصی بوده اما وقتی متوجه آتش سوزی پلاسکو میشود مسیر دانشگاه و امتحان را نیمه رها میکند و با موتور خودش به پلاسکو میرود.
نگاهش را به نگاهم دوخت، لبخندی از سر رضایت داشت. پرسید که عکس صندلی خالی پسرش را در جلسه امتحان که در شبکههای مجازی پخش شده بود را دیدهام یا نه؟ وقتی پاسخ مثبتم را شنید خندید و گفت: اون صندلی امیرحسینم بود.
اشک در چشمانش حلقه زد وقتی تعریف می کرد که امیرحسین تجهیزات و لباس همراهش نبوده و به محض رسیدن به پلاسکو لباس را از آتش نشانان دیگر میگیرد و به داخل میرود؛ سرش را پایین انداخت، دستان لرزانش را به دور چادرش پیچید و گفت: الان فقط کلاه و چراغ قوهاش را پیدا کردهاند.
خانه نقلی و حیات کوچکشان در خیابان وحدت اسلامی تهران چند روز پیش مهمان فتاح، رئیس کمیته امداد بود چرا که امیرحسین چند سالی میشد حامی ایتام تحت پوشش کمیته امداد شده بود.
برایم تعریف می کرد که در سال 93 با هم به راهپیمایی 22 بهمن رفته بودند که سر راه با یکی از غرفههای کمیته امداد که به منظور جذب حامی بر پا شده بود مواجه میشوند و امیرحسین همانجا با کسب رضایت مادرش حمایت از یک دختر نوجوان فاقد پدر و مادر را بر عهده میگیرد.
مادرش تعریف میکرد که نمیدانستم تا الان با اینکه گاهی وقتها شلوغیهای زیادی در زندگیاش پیدا میکرد هنوز هم حمایتش را ادامه میدهد؛ اصلا خبر نداشتیم.
آن دختر امروز دانشجوست اما دیگر حمایت امیرحسین را ندارد ولی خانوادهاش به فتاح اطمینان خاطر دادند که مایلند برای شادی روح قهرمان پرکشیدهشان حمایت از این دختر جوان را ادامه دهند.
فتاح، رئیس کمیته امداد امام خمینی (ره) که برای ابراز همدردی به خانه «شهید داداشی» آمده بود خطاب به پدر و مادرش می گفت: خوشابحالتان چقدر با عزت رفتند و کاری کردند که حتی صنعت آتش نشانی هم عزتمندتر از پیش شود. فکر میکنم امروز تمایل به این شغل با فداکاریهای این قهرمانان بیشتر از قبل شده باشد و کار آنها بی شک حماسه بود.
فتاح همچنین تاکید می کرد که حمایت فردی چون شهید امیرحسین داداشی که درآمد قابل توجهی نداشته بلندی و عظمت روحش را نشان میدهد؛ تعریف می کرد که این قهرمان 27 ساله هیچ گاه از حمایتهای خود دریغ نکرده و اسناد آن هم در کمیته امداد موجود است.
پدر امیرحسین اما مقتدر و محکم شهادت پسرش و سایر آتش نشانان حادثه پلاسکو را ایثار در ایثار میداند و میگوید: آنها برای نجات جان همکارانشان و همچنین اطفای حریق به درون آتش رفتند.
پدرش تعریف می کند که خیلی تلاش کردیم با امیرحسین برای دفاع حرم حضرت زینب (س) به سوریه برویم اما نشد.
وی میگفت: من 30 سال در آتش نشانی خدمت کردهام، در زمان جنگ در بسیاری از عملیاتهای دشوار حضور داشتم و هر روز انتظار شهادت را میکشیدم اما امروز امیرحسینم به این افتخار رسید. در روز حادثه هر جور حساب می کردم نمیتوانستم تصور کنم که امیرحسین آن لحظه در پلاسکو باشد. گمان میکردم امتحانش را داده، به ایستگاه رفته و شاید پس از آن به محل حادثه اعزام شده باشد و مدام در ذهنم میگفتم به هیچ وجه امیرحسینم زیر آن آوارها نیست اما بعد فهمیدیم پسرم به محض متوجه شدن آتش سوزی در پلاسکو از دانشگاه قبل از امتحان با موتور شخصیاش به محل حادثه میرود. دلم آرام است، به خدا ریا نیست، دلم آرام است چون ما مدعی شهادت بودیم اما خدا صبر کرد، صبر کرد و دست آخر از ته مجلس پسرم را چید و برد؛ راضیم به رضایش... .
این بار خانواده این شهید را آرامتر و بی صداتر از قبل ترک و از خیابان وحدت اسلامی به سمت خیابان اصلی میرویم و امیدواریم این بار رشادتهای این قهرمانان زود فراموش نشود.