خاطره کوثری از برخورد دهداری با سیداحمد خمینی
«مرحوم دهداری برایم تعریف می کرد که حاج احمدآقا خمینی خیلی فوتبال دوست داشت. بازی اش هم خوب بود. برای تیم شاهین بازی می کرد. یک روز دیر می آید سر تمرین. با همان عبا و عمامه روحانیون هم می آمد. میرود رخصت بگیرد از آقای دهداری. ایشان میگوید: «احمد آقا! شما نمی رسی فوتبال بازی کنی. برو دنبال درس دین. توی این لباس موفق تری.»
به گزارش صدای ایران ماهنامه دنیای فوتبال گفتوگویی با جهانگیر کوثری ترتیب داده است که گزیدهای از آن را در زیر میخوانید:
در آبادان عاشق شدم
- من عشقم سینما بود. بین فوتبال و سینما در تلاطم بودم. مثل پاندول یک ساعت قدیمی. از ده سالگی عاشق سینما شدم. به خاطر کار پدرم رفتیم آبادان. یک سینما به اسم ایران توی «لین یک» بود که سقف نداشت. به خاطر گرمای آبادان شب ها سقفش را که برزنتی بود جمع می کردند. خانه ما مشرف به سینما بود. به همین خاطر من و برادرم تکیه می دادیم به دیوار و فیلم ها را می دیدیم. یادم می آید که فیلمی بود به نام «دریای عشق». مصری بود. من ۲۸ بار این فیلم را دیدم، خسته هم نشدم! اصلاً سینما شیرین، سینما رکس، سینما کارون پاتوقم بود.
- آبادان آفتاب خشنی داشت. ما می رفتیم اسکله و یک دستمان را می گرفتیم به طناب کشتی ها و یک دستی شنا می کردیم. می رفتیم یک گوشه قبرستانی که زمین خاکی فوتبال درست کرده بودیم زیر آفتاب بازی می کردیم. اصلاً این چهره خشنی که دارم محصول آن زمان است! (می خندد). خیلی ها از دور من را می بینند می گویند فلانی زیادی جدی است اما این طور نیست. درون من اتفاقاً خیلی آرام است. «باران» یک بار حرفی در موردم زد که فکر می کنم بهترین تعریف از شخصیتم باشد. گفت پدرم پوست شیر و قلب پرنده دارد.
پدرم ساک راه آهن را آتش زد
- پدرم صدرصد مخالف فوتبالم بود! اصرار داشت درس بخوانم. یادم می آید شانزده، هفده سالم بود که تیم راه آهن به ما یک ساک ورزشی داد. تویش پیراهن، شورت و یک جفت کفش استوک سرخود مارک رهبر که تولید داخل بود گذاشته بودند. اینها را من آوردم خانه. پدرم از سر کار که می آمد حیاط را آب می داد، می نشست رادیو گوش می داد. همین که وارد شدم ساک را دید. گفت به جای درس خواندن می ری فوتبال؟ به نظرش فوتبال یک تابو بود. یک آفت. مثل هروئین. یک گناه نابخشودنی. ساک را از دستم گرفت، نفت رویش ریخت و سوزاند. این ساک داشت توی آتش می سوخت و من نگاهش می کردم. انگار این شعله های آتش داشت وجود من را می سوزاند. هنوز هم یادم می آید دلم می شکند. مادرم یواشکی دلداری ام داد که من درستش می کنم. پول داد و دوباره لباس خریدم و وقتی از تمرین برمی گشتم خانه، از توی کوچه ساک را می انداختم بالای پشت بام، بعد از جلوی پدرم دست خالی می آمدم داخل خانه. مادرم بنده خدا لباس هایم را می شست. مادرم یک فرشته واقعی بود.
- البته بعداً پدرم نگاهش به فوتبال عوض شد. یک روز که توی حیاط نشسته بود و رادیو ترانزیستوریاش را گوش می داد، من داشتم در امجدیه بازی می کردم. عطالله بهمنش گزارشگر بازی ما بود. یک جا از من تعریف می کند و می گوید: «جهانگیر کوثری دفاع نامرئی تیم راه آهن با تمام وجود می جنگد.» پدرم این را می شنود از مادرم می پرسد این جهانگیر، جهانگیر خودمونه؟ مادرم می گوید بله. همان جهانگیر که ساکش را سوزاندی! وقتی آمدم خانه بغلم کرد. حتی یک بار با برادرم آمد امجدیه بازی من را از نزدیک دید و عذرخواهی کرد. یادم می آید کیهان ورزشی عکسم را زده بود و مطلبی در تحسین بازی ام نوشته بود. پدرم این را خیلی دوست داشت و بعد از آن جریان به من افتخار می کرد. به هر حال اینها را گفتم که یادآوری کنم آن زمان خیلی از خانواده ها این قدر استقبال نمی کردند از فوتبال. فضای پیشرفت حتی داخل خانواده ها هم توام با مقاومت بود برای فوتبال بازی کردن.
تراکتورسازی ۲۵۰ هزار تومان پیشنهاد داد
- قرار بود بروم تراکتورسازی تبریز. آن روزها آقای پورصمدی تصمیم گیر این تیم بود. آمده بود تهران که بازیکن بخرد. همان فصل من اتفاقاً به آنها گل هم زده بودم. قرار گذاشت رفتیم چلوکبابی اکباتان. گفت ما با ناصر حجازی و حمید نیتی و منصور کاویانپور هم صحبت کردهایم و آنها هم می آیند تبریز. منصور کاویانپور عموی حامد کاویانپور بود. نازنین مردی. خدابیامرزدش. در کاندادا در حال دوچرخهسواری سکته کرد و رفت. مهندس فیزیک اتمی بود. گفت آقا فکری را هم میآوریم و یک تیم قوی می سازیم. وقتی گفت صد هزار تومان قراردادت است، اصلاً یخ زدم. صد هزار تومان خیلی پول بود آن روزها. می شد یک خانه و ماشین نو خرید. حالا ما مستاجر بودیم. این پول اصلا زندگی ام را تکان می داد.
- گفتم: باید فکر بکنم. تازه دانشگاه قبول شده بودم. هنرهای دراماتیک می خواندم. می خواستم سینما را ادامه بدهم. فکر می کردم چطور از تهران بروم تبریز؟ ناصرحجازی را دیدم. گفت:« جهان بیا بریم تبریز! گفت به من ۲۵۰ هزار تومان پیشنهاد دادن، می ریم اونجا یه تیم خوب می سازیم.» چند روز بعد دوباره پورصمدی زنگ زد و رفتیم چلوکبابی اکباتان. پاتوقش بود. گفت: «بیا تبریز! ۲۵۰ هزارتومان به ناصر حجازی دادیم به تو هم میدیم.» من توی زندگی ام همیشه گرفتار این برزخ ها بوده ام. همیشه دو راهی داشته ام. به هر حال نشد بروم تبریز.
میترسیدم تاجی ها پشیمان شوند!
- توی جلسه با تاج رایکف، پورحیدری، شیخان رئیس باشگاه و تیمسار اسعدی بودند. رایکف گفت که من بازی تو را دیدم و پسندیدم. اینجا ممکن است پول کمتری بدهیم اما می خواهیم که فصل آینده با ما باشی. من داشتم بال در می آوردم. باورم نمی شد. آن روزها تاج و پرسپولیس رفتن آرزو بود. گفتند قراردادت ۸۰ هزار تومان برای دو سال است و ماهی هم ۵ هزارتومان حقوق می گیری. یادم میآید کاغذها قرارداد را که آورده بودند من اصلاً رویم نمیشد بخوانم. یعنی فقط دلم می خواست از خوشحالی بگویم پیراهن را بدهید من بروم! می ترسیدم یکدفعه پشیمان بشوند. حالا آنها از آن طرف هی می گفتند می دانیم رقم قرارداد کم است! حتی شیخان گفت این چک چهل هزارتومانی را بگیر برای فرداست. بعد گفت چیزی نیاز داری؟ گفتم ما مستاجریم خانه می خواهم. چند روز بعد چهل هزارتومان دیگر را هم دادند.
- یک خانه خریدیم سمت نیروی هوایی و اسباب کشی کردیم. برای خودم یک پیکان جوانان صفر خریدم. یادم می آید وقتی با ماشین می رفتم دانشگاه بچه ها یک جور دیگر نگاهم می کردند. شاید پشت سرم می گفتند «بچه بورژوا» است،.خیلی ها که خبر نداشتند با چه سختی اینجا رسیده بودم.
- اولین روز تمرین برای من رویایی بود. این که کنار کارگرجم و جانملکی و کارو بدوم و تمرین کنم را توی خواب هم نمی دیدم. یادم می آید بعد از حرف های رایکف، جواد قراب گفت: «مستر رایکوف! یه بازی بدید ببینیم این بوکسوره آوردید یا فوتبالیست؟» منظورش من بودم. چون چهره آفتاب سوخته و زمختی داشتم که یادگار آبادان بود. وقتی تمرین شروع شد، به دستور رایکف ... بار باید دور زمین می دویدیم. خُب من جوان بودم و تازه نفس و پرواز می کردم. قدیمی ها که پا به سن گذاشته بودند خوششان نمی آمد و متلک هایی می گفتند که بماند!
- فصل که شروع شد ما با آرارات در امجدیه بازی داشتیم. توی رختکن رایکف ارنج را خواند. منصور رشیدی دروازه بان، دفاع چپ جهانگیر کوثری... باورم نمی شد. پیراهن شماره ۵ را هم به من داد اما رختکن ریخت به هم. چهار پنج نفر از بازیکن ها به حمایت یکی از بازیکن های قدیمی که نیمکت نشین من شده بود گفتند اگر فلانی بازی نکند ما بازی نمی کنیم! (میخندد و میگوید اسمش را ننویسید. گذشتهها گذشته!) لباسهایشان را در آوردند و گفتند ما نمی رویم توی زمین! خبر بردند برای سروان شیخان. آمد با لگد کوبید توی در رختکن و برخورد کرد. خیلی جدی بود. بعد رو کرد به من. خیلی لحنش فرق می کرد با من. می دانست دانشجو هستم. گفت:« آقای کوثری من از شما خواهش می کنم این بازی روی نیمکت بنشینید!» من گفتم می روم روی سکوها. ناراحت بودم. همین کار را هم کردم و رفتم روی سکوها. تیم مساوی کرد. خوب هم بازی نکرد. این کودتا باعث شد که توی اولین تمرین بعد از مسابقه رایکف یک لیست چهار پنج نفره خواند که عذرشان را خواسته بود. انگار از خدایش بود چون آن چند نفر سال های آخر بازی شان بود و توان جنگیدن نداشتند.
- شب قبل از مسابقه رایکف آمد اتاق ما. به من گفت: «میخوام روبروی ابراهیم آشتیانی بازی کنی. نذاری یه توپ هم بزنه.» رایکف به خواب بازیکن ها خیلی حساس بود. من آن شب تا صبح خوابم نبرد. حس این که به من اعتماد خاصی شده بود و مسئولیت ابراهیم آشتیانی را به من داده بودند خواب از سرم پرانده بود. رفتیم صبحانه. به هادی نراقی گفتم دیشب اصلاً نخوابیدم. گفت:«این رو به رایکف نگو! این یه فرصت طلاییه برای تو، ازش استفاده کن!» این حرف را بازیکنی زد که من را گذاشته بودند توی پست او بازی کنم. این یعنی نهایت جوانمردی. هادی نراقی واقعاً بزرگی کرد در حق من. بازی سختی داشتیم با پرسپولیس. من بازی خوبی کردم. یادم می آید یک توپ زدم که داشت می رفت توی گل، گلر پرسپولیس بهرام مودت بود. با نوک انگشتانش توپ را در آورد. اما اتفاق تلخ برایم برخورد آشتیانی بود. ما خیلی با هم درگیر شدیم. یک بار با زانو من را زد و یک حرف بسیار زشتی به زبان آورد که دلم را شکست. تا قبل از آن الگوی من بود. عاشقش بودم. اصلاً انتظارش را نداشتم. خیلی دلم گرفت. وسط بازی به مسعود مژدهی جریان را گفتم که مسعود رفت طرفش و جبران کرد!
... و ناگهان خداحافظ فوتبال!
- ببینید! حرف زدن در مورد این موضوع لازمهاش لمس آن فضاست. من در فضای دانشگاهی نفس می کشیدم. آنجا بزرگترهای ما تحلیل هایی داشتند که فوتبال وسیله استثمار تودههاست. یک ابزار استعماری است. می گفتند: «تاج که تکلیفش روشنه مال درباره، پرسپولیس هم به عبدو وصله که باز هم به دربار برمیگرده. پس سرو ته یه کرباسن. پس فوتبال برای سرگرم کردن جوونهاست که مسائل مهم رو نبینن.» تحلیل اشتباهی بود. من بعدها هم سخنرانی کردم و گفتم نباید با قهر کردن خودمان را از ظرفیت پدیده شگفت انگیزی مثل فوتبال محروم کنیم. شما ببینید دنیا چه استفاده ای می کند از فوتبال. چطور روی جوامع تاثیر می گذارد. انرژی می دهد. شوق می دهد. جامعه را پویا نگه می دارد. کشورهای گمنام را می آورد و در سطح اول دنیا مطرح می کند. به هر حال توی آن فضا من و چند نفر از بچه های دانشجو که در مدرسه عالی ورزش، علم و صنعت، پزشکی تهران و چند جای دیگر درس می خواندیم تصمیم گرفتیم فوتبال را بگذاریم کنار و همین کار را کردیم.
- همه گروه های مخالف رژیم وقت روی اینکه فوتبال ابزار رژیم است توافق داشتند اما برای جایگزینی اش تحلیلی نداشتند. یعنی فقط می گفتند نباشد. همین! مرحوم دهداری برایم تعریف می کرد که حاج احمدآقا خمینی خیلی فوتبال دوست داشت. بازی اش هم خوب بود. برای تیم شاهین بازی می کرد. یک روز دیر می آید سر تمرین. با همان عبا و عمامه روحانیون هم می آمد. می رود رخصت بگیرد از آقای دهداری. ایشان میگوید: «احمد آقا! شما نمی رسی فوتبال بازی کنی. برو دنبال درس دین. توی این لباس موفق تری.» می خواهم بگویم حتی در میان روحانیون و خانواده امام خمینی (ره) هم علاقه به فوتبال وجود داشت اما بلد نبودیم از این علاقه به نحو مطلوبی استفاده کنیم.
نامه عاشقانه می نوشتم برای بازیکن ها!
- من به واسطه سینما علاقه به مطالعه داشتم. خود همبازی های آن روزها در تاج هم یادشان می آید که هفت، هشت نفرشان را کتابخوان کردم. یعنی بعضی هایشان اصلاً نمی دانستند شعر نو چیه؟ کتاب فروغ برایشان می بردم. یادم می آید یکی از بچه ها عاشق شده بود، خیلی شدید. می آمد پیش من درد دل می کرد که چکار کنم؟ من برایش نامه عاشقانه می بردم این می برد از لای در خانه دختر مورد علاقه اش می انداخت تو. بعداً خودش می گفت دخترک تعجب کرده بود که فوتبالیست عاشق پیشه چه انشای عاشقانه ای دارد! می خواهم بگویم دست به نوشتنم خوب بود. حتی وقتی برای راه آهن بازی می کردم، برای مجله «فیلم و هنر» به عنوان خبرنگار گزارش می نوشتم. در دانشگاه با هوشنگ گلمکانی همکلاسی بودیم. این مجله آن موقع جایزه سپاس را پایه ریزی کرده بود و معتبر بود. آن موقع یک برنامه به اسم «ورزش از نگاه دو» پخش می شد، من به خاطر علاقه ای که به ورزش داشتم آمدم در مجله این برنامه را نقد کردم. آن نقد خیلی صدا کرد. حتی استاد بهمنش هم شاکی شده بود که این نقد کار کیست؟
- حسن نظری سر قرارداد با شیخان دعوایش شده بود. من به طرفداری از نظری یک مطلب سفت و محکم علیه باشگاه نوشتم. تیترش را زدم: «خواهان کسی باشد که خواهان راستینت باشد»! حالا من خودم هم بازیکن تاج بودم! (می خندد) من را تهدید کردند و چیزی نمانده بود چاقوکش ها و نوچه هایی که معمولاً برای تسویه حساب از آنها استفاده می شد بیایند سراغ من! سردبیر آن روزهای «تاج ورزشی» گفته بود این که این قدر خوب می نویسد را چرا نیاوریم برای خودمان بنویسد؟ من نمی خواستم از آیندگان جدا بشوم اما چند مطلب هم دادم به تاج ورزشی. نظری هم با ماچ و بوسه برگشت به باشگاه و آن ماجرا برای هر دو نفرمان ختم به خیر شد!
- (اما این تنها حاشیه سازی قلم کوثری نیست. او در روزهایی که پرویز قلیچ خانی از خارج از کشور پیغام داده بود که به ایران برمیگردد در نقدش مطلبی نوشت. شعله های انقلاب داشت بالا می گرفت و قلیچ خانی پس از آن اعتراف تلویزیونی محبوبیتش کمرنگ شده بود.) من مقاله ای نوشتم با تیتر « انگار چه گوارای وطنی می آید؟!» و تند رفتم که وقتی بچه های ۱۴ ساله دارند از تانک ها بالا می روند آمدن با نیامدن قلیچ خانی آن هم با این لحن اصلاً چه فایده ای دارد؟ این مطلب خیلی صدا کرد. پرویز از من شاکی شد. حتی یادم می آید یک جلسه ای گذاشتند در دفتر روزنامه، احمد شاملو و محمدعلی سپانلو و اسماعیل خویی و حسین فکری هم بودند. گفتند: من عذرخواهی کنم و آن نوشته را پس بگیرم. اما این کار را نکردم. پرویز می گفت تو من را نابود کردی با این مطلب. بعدها دوست تر شدیم و آن ماجرا هم گذشت.
اعدام قلیچ خانی شوخی بود!
- قلیچ خانی قربانی یک شوخی شد! سرهنگی بود که آن شب مسئول ساواک به حساب می آمده. همان کسی که شب بازداشت قلیچ خانی مسئول شهربانی بود. این بعد ها برای من گفت آن شب ما سر به سر قلیچ خانی گذاشتیم. من رفتم جلوی سلولش و اسمش را پرسیدم. گفت قلیچ خانی! گفتم چکاره ای؟ تعجب کرد که چطور نمی شناسمش. گفت فوتبالیستم! سرم را تکان دادم. ترسید. گفتم من نمی دانم تو چکار کردی ولی حکم اعدام برایت صادر کرده اند! ما فقط می خواستیم سر به سرش بگذاریم. چند دقیقه بعد یکی دیگر از افسرها می رود سراغش و همین سوال و جواب را می کند. عمداً می گوید تو را نمی شناسیم که خردش کند. این افسر می گوید سرهنگ (یعنی من) مخالف است اما از بالا دستور داده اند حکمت اعدام است! ما مزاح کردیم اما موضوع جدی شد! پرویز اصلاً کاری نکرده بود. با لگد کوبیده بود به در بوفه دانشسرا و چند جمله گفته بود. آن موقع خیلی هایمان با پا می کوبیدیم به در کافه! بگذریم! شوخی شوخی کاری کردند که برای زهرچشم گرفتن از خیلی ها پرویز را آوردند تلویزیون و آن اعترافات را کرد.
انقلاب می شود...
- آن موقع آقای مبلغی سرپرست تلویزیون بود. من را دید و شناخت. گفت:« تو چرا برنامه ورزشی نمی سازی؟ ما الان نیاز داریم به برنامه ورزشی. الان تعدادی تکنیسین بیکار داریم، شما برو با اینا یه برنامه ورزشی بساز برای شبکه ۲ من طرح هات رو تصویب می کنم». این طور شد که من به همراه محمدرضا بادکوبه، کیومرث کلهر، محمد محبتی و حسین دارانی و سیامک بنیادی و حسین مازنی ورزش از نگاه ۲ را ساختیم. از ۵۹ شروع کردیم. من هم مجری برنامه شدم. یادم می آید جمهوری اسلامی ایران المپیک مسکو را تحریم کرده بود، وقتی ما یک برنامه ساختیم که در آن اعلام کردیم که صدهزار نفر در ورزشگاه اصلی المپیک شعار حمایت از فلسطین داده اند توی آن فضای انقلابی کشور خیلی سر و صدا کرد و خشت های اول برنامه را محکم گذاشتیم. من در آن برنامه هم متن می نوشتم، هم گزارش می کردم و هم مجری بودم.
- من فکر می کنم می شود از تریبون گزارشگری فوتبال خیلی حرف ها زد. نه این که آدم شماره کفش بازیکن ها را بگوید. نه! این را که الان همه کسانی که به اینترنت دسترسی دارند می توانند انجام بدهند. فوتبال از منظر من یک بُعد سیاسی دارد که باعث سربلندی یک کشور می شود، یک بُعد اقتصادی دارد که می تواند نجات دهنده باشد و یک بُعد اجتماعی که تاثیرات روانی روی مردم می گذارد، به آنها غرور و اعتماد به نفس می دهد. این کاری است که حس می کنم به واسطه سالها مطالعه من می توانم انجام بدهم و مانعم می شوند. سال ۵۹، ده هزار نوار ویدئویی به من دادند. اینها را به واسطه یک طلب مالی از آلمان گرفته بودند! بازی های بوندسلیگا بود، بدون زیرنویس، بدون صدای گزارشگر. هیچی! دادند من گزارش کنم! بیچاره شدم ولی آن قدر وقت گذاشتم که بالاخره توانستم گزارش کنم. خوب از کار در آمد. و بعد از آن بازی های زنده را هم گزارش کردم.
- ما در شبکه دو سخت کار می کردیم اما واقعاً نمی شد. دکور نداشتیم، بودجه و توجه نداشتیم و همه تمرکز آقای پورمحمدی به شبکه ۳ بود. به هر حال ایشان مسئول ورزش صدا و سیما هستند و نظرشان کلیدی است. ایشان حتی روی آقای ضرغامی هم اعمال نفوذ داشتند. اصرارشان این است که ورزش در شبکه ۳ و حول یکی دو چهره که می پسندد باشد. شما حتی شبکه ورزش را الان ببینید. آن طور که باید و شاید پا نمی گیرد. مگر شبکه ورزش برای همین تاسیس نشده؟ پس چرا این قدر اصرار وجود دارد که زیر سایه شبکه ۳ بماند؟ رویکرد شبکه ۲ بیشتر کودک و نوجوان بود. برای همین دکور ما را مدام جابجا می کردند. صدمه می دید و اتفاق هایی می افتاد که آزارمان می داد. یکبار من با دوربین شخصی رفتم مسابقات کشتی روسیه. فیلم گرفتم آوردم در برنامه پخش کردم. ایران دو مدال گرفته بود. در قلب روسیه که واقعاً مهد کشتی است پرچم ایران بالا رفته بود بعد من را بازخواست کردم که به چه حقی اینها را در ورزش از شبکه ۲ نمایش داده ام! اصلاً برنامه را به یک شیر بی یال و دم و اشکم تبدیل کردند برای همین من دلیلی ندیدم که ادامه بدهیم.
- خیلی از تصمیم گیری ها توی این کشور اصلاً فنی نیست. علمی نیست. یک جریان می آید و حاکم می شود بقیه را به حاشیه می راند. بدون تحلیل. بدون بررسی اینکه مخاطب چه می خواهد؟ من با کمک تیمی از بچه های حرفه ای در روزنامه همشهری که اولین روزنامه رنگی کشور بود و تیراژ بی نظیری داشت صفحه ورزش را راه اندازی کردیم. ده، پانزده سالی کار کردیم بعد احمدی نژاد و تیمش وارد شهرداری شدند و عذر ما را خواستند. بدون اینکه نگاه به عملکرد ما بکنند.
من یاد گرفتم بجنگم و سر خم نکنم
- من یاد گرفتم که بجنگم ولی سر خم نکنم. سرسخت باشم. وقتی بدون دلیل مانع همکاری ام با تلویزیون شدند رفتم و رئیس اتحادیه تهیه کنندگان سینمای ایران شدم. فیلم ساختم. جایزه بین المللی گرفتم. وقتی احمدی نژاد از روزنامه همشهری اخراج مان کرد رفتم و جای دیگر نوشتم. من اعتقاد دارم آدم باید راهش رو باز کنه. نباید تسلیم شرایط باشه.
- نمی خواهم مثل بعضی ها هی بگویم گذشته اینطور بود و آنطور بود. حتی با همه نقدهایی که به رفتار بعضی بازیکنان دارم به جرات می گویم که الان بازیکن ها در داخل زمین خیلی نسبت به هم متین تر برخورد می کنند. بعضی از روزنامه نگاران ممکن است تعهد اجتماعی نداشته باشند اما در همه عرصه ها می شود این آدم ها را پیدا کرد برای همین من می گویم کلیت بچه هایی که با دشواری ها کار می کنند، می نویسند، قابل احترامند. مهمترین چیزی که شاید این روزها زیر موج خبرهای کاذب گم می شود مقوله فرهنگ فوتبال است. اینکه خلاصه اش نکنیم در یک بازی ۹۰ دقیقه ای. مطالعه کنیم و ببنیم ظرفیت های این پدیده شگفت انگیز چقدر می تواند برای جامعه مفید باشد. چطور می تواند کمک مان کند که یک کشور بهتر داشته باشیم. تا زمانی که این را یاد نگیریم گرفتار دور باطل هستیم.