پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳ - 2024 October 17

کوچکترین شهید جنگ تحمیلی

کد خبر: ۱۲۵۰۲۳
تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۵ - ۰۹:۱۲
می گفت «مادرم من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم 6 ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید. من که به گرد پای علی‌اصغر هم نمی‌رسم.» با این که آرزوی جمکرانش اجابت نشد اما آرزوی شهادت همانند علی اصغر گوارایش شد.
 
به گزارش خراسان، قصه شنیدنی دانش آموز شهید سبزواری؛ «احمد نظیف» که جوان ترین شهید دانش آموز کشور است، از زبان مادرش «نورجهان» خانم شنیدنی است.
 
همیشه همراهم بود...
 
مادر چه مهربانانه از احمدش می‌گوید: از همان روزهای بارداری انگار حس و حالم متفاوت بود. با این که ساعت‌های متوالی پشت دار قالی بودم و برای تأمین بخشی از هزینه‌های زندگی قالی می‌بافتم اما انگار احمد از حال و هوایم باخبر بود. انگار از همان 9 ماهه که هنوز نیامده بود قسم خورده بود از همراهی‌اش با من دست نکشد و رسم ادب را نگه دارد. تمام روزهایی که مادران دیگر به خاطر بارداری ناخوش احوال هستند، من با آرامش خیال زخمه بر تار و پود قالی زدم و پدرش که باغبان بود با فراغ بال به امورات کاری اش می‌رسید.نگاهی به تسبیحی که در دست دارد می‌اندازد،‌ ذکر دیگری بر ذکرهایش می‌افزاید و می‌گوید: تمام دوران بارداری‌ام با آرامش خیال طی شد. آن ایام خیلی دعا می‌خواندم که احمد صحیح و سالم متولد شود. شب‌ها قبل از خوابیدن مقداری قرآن تلاوت می‌کردم و روزها می‌گذشت و من ساعت‌های متوالی پشت دار قالی می نشستم، حتی از سایر زنان هم بیشتر...
 
«نورجهان» که با الفتی مهربانانه دست در دست محمد دارد،‌ می‌گوید: راستش را بخواهید اگر امروز دسترنج همه عمرم باقی مانده بود باید 5 پسر و 4 دختر دور و برم می‌بودند و کلی هم نوه می‌داشتم اما قسمت نبود،‌ هادی و محمود و علی و معصومه همان سال‌های اول به دنیا آمدنشان فوت کردند. بیماری خاصی هم نداشتند اما فوت کردند. احمد پسر اولم بود بعد هم به فاصله دو سال هادی آمد و در دو سال بعدی محمود و علی اما مریض شدند و مردند. برای ماندن محمد خیلی نذر و نیاز کردم و خدا را شکر محمدم کنارم مانده و عصای دستم شده.مادر به شب تولد احمد برمی گردد؛‌ شبی که احمد در بیمارستان «فلسفی» گرگان چشم به جهان گشود، می‌گوید: آن سال در گرگان زندگی می‌کردیم. 10 سال بعد از تولد احمد هم گرگان بودیم. پا قدم احمد از همان اول مبارک و شیرین بود. هنوز ساعاتی از تحویل سال نگذشته بود که متوجه شدم زمان تولد احمد رسیده است. پدرش توی باغ بود و از زمان تولد احمد خبر نداشت. در نهایت آرامش و با همراهی یکی از همسایه‌ها به بیمارستان فلسفی گرگان رفتیم و احمد به دنیا آمد. 3.5 کیلو وزن داشت و درشت بود. از همان زمان تولد خنده‌هایش پرستاران را به وجد آورده بود. فردای همان روز هم از بیمارستان مرخص شدم.

همیشه با ذکر و دعا شیرش می دادم
 
مادر برای چندمین بار به قاب عکس احمد نگاه می‌کند و لبخندی پرقرار بر لب می‌نشاند. 33 سال از شهادت احمد گذشته، اما هر بار که نام او را بر زبان می‌آورد چه قراری بر چهره تکیده‌ نورجهان می‌نشیند. می‌گوید: هر بار که قرار بود به احمد شیر بدهم اولین ذکرم بسم‌ا... الرحمن الرحیم بود. در تمام زمان‌هایی که شیر می‌خورد نوازشش می‌کردم و یا قرآن می‌خواندم یا ذکر می‌گفتم. هر چقدر که فکر می‌کنم یادم نمی‌آید به دلیل بیماری یا شیطنت‌های دوران بچگی‌اش ناراحت یا کلافه شده باشم.
 
مادر چه عاشقانه از احمد یاد می‌کند: یک سال و نیم داشت که راه رفتن را آموخت. عجیب بود اما به دو سالگی که رسید خیلی خوب حرف می‌زد. هر وقت هم زمین می‌خورد،‌ یا علی می‌گفت و از زمین بلند می‌شد. انگار باید الفبای رفتن را از همان دو سالگی فرا می گرفت. احمد بود دیگر،‌ آرام و سر به راه و آماده شهادت...
 
مادر می‌گوید: خیلی هوای محمد را که 5 سال از او کوچک‌تر بود داشت. از همان دو سالگی او را با خودم به مسجد نزدیک محل می‌بردم و هنگام برپایی نماز با دقت به حرکات و رفتار نمازگزاران نگاه می‌کرد. به 7 سالگی که رسیده بود خودش برای نماز به مسجد می‌رفت. در تمام سال‌های کودکی‌اش نه کسی را آزار داد و نه کسی از او رنجیده خاطر شد. از بس آرام بود و مهربان...
 
نورجهان می‌گوید: 10 ساله بود که از گرگان به شهر خودمان سبزوار بازگشتیم. پدر همسرم مقداری باغ و زمین در گرگان داشت که همسرم بعد از فوت پدرش آن‌ها را فروخت و بعد از 10 سال که از تولد احمد گذشته بود به شهر خودمان برگشتیم. احمد که 10 ساله شده بود گفت مادر می‌خواهم بروم در جهاد سازندگی و برای جبهه‌ها کار کنم. مانعش شدم و گفتم هنوز خیلی کوچک هستی،‌ زود است بروی درس بخوان تا سا‌ل‌های بعد. از او اصرار بود برای رفتن و از من اصرار بود برای نرفتن...
 
می گفت از علی اصغر حسین که کوچک تر نیستم
 
مادر ادامه می‌دهد: چون جثه‌اش درشت بود شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود و 17 ساله شده بود. (حرف که به اینجا می‌رسد دوباره از همان جنس لبخندهای مهربانانه‌ بر لبانش می‌نشیند.) نگاهی به قاب عکس احمد می‌اندازد و ادامه می‌دهد: قبولش کرده بودند. برای اعتراض به این مسئله به سپاه منطقه رفتم و به مسئول مربوطه گفتم پسرم هنوز بچه‌ است و زود است به جبهه برود اما همان مسئول گفت: نه حاج خانم ماشاءا... 17 سال دارد و سن و سالش برای جبهه مناسب است. من هم انگار زبانم قفل شده باشد نتوانستم بگویم چقدر ماهرانه شناسنامه‌اش را دستکاری کرده است.
 
نورجهان ادامه می‌دهد: توی خانه کلی گریه کردم و گفتم پسرم به خدا زود است تو بروی،‌ خیلی زود است. احمد که طاقت اشک‌های من را نداشت چشمان اشک‌بارم را از گل‌های قالی گرفت و گفت «مادر من که از علی اصغر امام حسین(ع) کوچک تر نیستم، آن طفل معصوم 6 ماهه بود که در میدان جنگ به شهادت رسید. من که به گرد پای علی‌اصغر هم نمی‌رسم.» من گریه می‌کردم و احمد هم...

با گوشه چادر اشک های وداع را پاک کردم
 
«با همه این حرف‌ها هنوز ته قلبم راضی به رفتنش نبودم» مادر این ها را می‌گوید و ادامه می‌دهد: چند روزی گذشت و احمد هیچ نمی گفت. یک روز که برای خرید رفته بودم دیدم اتوبوس رزمنده‌ها در حال اعزام به جبهه است. کنار خیابان به تماشا کردن ایستادم و دیدم احمد داخل یکی از همان اتوبوس‌ها برایم دست تکان می‌دهد. دلم داشت از جا کنده می‌شد. به داخل اتوبوس رفتم تا برای بار سوم مانع رفتنش بشوم اما احمد در حالی که غرور مردانه خاصی در کلامش موج می‌زد گفت مادر جان قبلا حرف هایم را زده‌ام شما حقی بر گردن من داری که باید به آن پایبند باشم اما این حق از حق اسلام بیشتر نیست،‌ اگر می‌خواهی در عالم مادر و فرزندی از شما راضی باشم شما را قسم می‌دهم بگذاری بروم. اسلام و کشورمان در خطر است. من هم انگار دهانم بسته شده باشد صورتش را بوسیدم و از اتوبوس پیاده شدم و با گوشه چادر اشک‌هایم را که در وداع با احمد لحظه‌ای قطع نمی‌شد پاک کردم. چه وداع تلخی بود،‌ احمد من داشت می‌رفت و انگار قلبم را هم با خودش می‌برد...
 
می گفت آبدارچی ام اما مین خنثی می کرد
 
مادر می‌گوید: گفته بود از جهاد سازندگی می‌روم اما چند روز بعد یکی از دوستانش گفت به عنوان بسیجی و از طرف سپاه رفته. دل توی دلم نبود توی روزهایی که از احمد بی‌خبر بودم. اولین نامه‌اش دو ماه بعد به دستم رسید. توی نامه بابت رد کردن درخواستم در اتوبوس برای نماندن و رفتن از من حلالیت خواسته بود. از همه دوستان و آشنایان هم حلالیت خواسته بود. از حال خوبش نوشته بود،‌ نوشته بود برای پیروزی دعا کنید،‌ برای عزت کشورمان. نوشته بود ما رفته‌ایم تا ناموس و کشورمان به دست آمریکایی‌ها و سربازان صدام نیفتد. نوشته بود جهاد سازندگی نیستم و به جبهه رفته‌ام حلال کن مادر که واقعیت را نگفتم. نوشته بود توی جبهه به رزمنده‌ها چای می‌دهم و پوتین‌هایشان را واکس می‌زنم. می‌خواست آرامش دل من را بیشتر از این به هم نریزد اما دوستش «مهدی رسولی» که آمد گفت توی جبهه‌ها مین خنثی می‌کند. دلم می خواست از جا کنده شود مثل همه سال‌های قبل دعا می‌خواندم و قرآن تلاوت می‌کردم اما بخشی از بی‌قراری‌ها هنوز مانده بود. بالاخره مادرم دیگر...
 
حالا برای چند ثانیه سکوت است که میان ما حکمفرماشده و اشک‌هایی که مادر دوباره با گوشه چادرش پاک می‌کند و با دست دیگرش دستان محمد را می‌فشارد. انگار بخشی از آرامش دستان احمد را در دستان محمد جست و جو می‌ کند.
 
می‌روم تا بعضی‌ها خجالت بکشند
 
می‌گویم: مادر جان، احمد چند بار نامه نوشت؟ او می‌گوید فاصله نامه‌هایش طولانی بود.
فکر کنم 4 یا 5 بار نامه نوشت. مرخصی هم خیلی دیر می‌آمد و هر سه چهار ماه یک بار می‌آمد. بار اولی که آمد هنگام رفتنش با ناامیدی گفتم نرو مادر جان،‌ شما سهم خودت را پرداختی و دینت را ادا کردی اما پیشانی‌ام را بوسید و گفت نه مادر جان تا جنگ باشد و تا مقاومت در مقابل دشمن باشد این سهم هنوز ادا نشده است. من می‌روم تا بعضی‌ها که از نعمت آرامش برخوردارند اما برای دفاع از کشور به جبهه نمی‌روند خجالت بکشند.
 
می گوید: هر بار که می‌آمد نورانی تر از قبل بود. نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نمی‌شد. وقتی می‌آمد،‌ در فاصله کوتاهی که سبزوار بود به اقوام و آشنایان سر می‌‌زد و کارهایشان را انجام می‌داد. آن سا‌ل‌ها گاز نداشتیم و احمد کپسو‌ل‌های گاز اقوام را می‌گذاشت روی موتور و برای پر کردن کپسول‌ها کلی راه طی می‌کرد.
 
یادم می‌آید دومین باری که به مرخصی آمده بود خیلی خوشحال بودم. چادر به سر کردم تا به بازار بروم و برای درست کردن غذایی که دوست داشت موادغذایی بخرم. مانعم شد و گفت نه مادر جان هر چه در خانه داری می‌‌خوریم. ما چند روز قبل در جبهه سه روز و سه شب بود که هیچ چیزی برای خوردن نداشتیم.
 
حالا هم در برخی محورها به دلیل آتش زیاد دشمن، امکان رسیدن مواد غذایی وجود ندارد و وضع غذایی بچه‌ها ممکن است خیلی خوب نباشد.
 
نورجهان دوباره حرف‌هایش را به حدیث تمنای ماندن احمد می‌کشاند و می‌گوید: هر بار که می‌آمد کلی از افراد فامیل دوره‌ام می‌کردند و قسمم می‌دادند که این بار نگذار این طفل معصوم برود. من اما انگار دیگر به باورم رسیده بود که باید از احمد دل بکنم. می‌گفتم هیچ کس حریف نرفتن احمد نمی‌شود،‌ راهش را پیدا کرده و باید برود به این راه...
 
تیری که در گلویش نشسته بود
 
از زمان زخمی شدن و شهادتش می‌پرسم و مادر می‌گوید: توی جبهه ترکش به گلویش خورده بود. یکی از دوستانش به نام مهدی به یکی از همسایه‌ها به نام آقای قاسمی زنگ زده و گفته بود احمد مجروح شده و در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد بستری است. آقای قاسمی هم به سراغ ما آمد و ماجرا را گفت. من و پدرش خیلی سریع خودمان را به مشهد رساندیم. ترکش اذیتش می‌کرد و هیچ چیزی نمی‌توانست بخورد. حتی قرص را هم نمی‌توانست از گلو پایین ببرد،‌ حتی آب هم نمی‌توانست بخورد،‌ برای همین دائم با آمپول و سرم سرپا نگهش می‌داشتند.
 
نورجهان از آخرین روزهای قبل از شهادت احمد می‌گوید: یکی از روزها که با هم روی چمن‌های حیاط بیمارستان نشسته بودیم گفت مادر جان آرزو دارم قبل از این که دوباره به جبهه برگردم سفر جمکران قسمتم شود. اصلا باور نداشتم که آخرین روزهای دیدار من و احمد است. دکترها می گفتند یک ترکش است و در می‌آوریمش و خوب می‌شود اما یک هفته که از آمدنش گذشت شهید شد. توی وصیت نامه‌اش از محمد خواسته بود که راهش ادامه داشته باشد. نوشته بود برای اسلام و ایران دعا کنید.
 
بیستم مرداد سال 62 بود که شهید شد. درست مثل علی‌اصغر که تیر در گلویش نشسته بود. احمدم علی‌ اصغر من بود. مزارش هم توی مصلای سبزوار است در کنار تمام شهدای دیگر. وارد که بشوید، همان ردیف اول مزار شهدا سنگ مزار احمد من پیداست.
نظر شما