شعری زیبا در تمجید دکتر ظریف
به گزارش صدای ایران، زلیخا همتی، شاعر کشورمان، شعری درخشان درخصوص وزیر خارجه دکترمحمدجواد ظریف در اختیار صدای ایران قرار داده است. این شاعر خلاق و توانمند در سال 1360در کوهدشت لرستان متولد شد. وی هم اکنون دانشجوی دکترای مدیریت آموزشی در تهران است.
در ادامه شعر مورد اشاره تقدیم مخاطبان شده است:
در ادامه شعر مورد اشاره تقدیم مخاطبان شده است:
همه خواب بودند
من شکل یکی از یاران اصحاب کهف
بعداز سیصد سال هم اگر تورا ببینم می شناسم ات
تودر دهانه ی غارها روییدی درسینه ی دخترانی که نمیدانستند بلوغشان را چطور پنهان کنند
وقتی مسیح رابه صلیب می کشیدند
مریم صدایم کردی
از کتاب آسمانی که پیامبرانش همه می گریختند
وپادشاهان کشور گشایی می کردند
سرزمین ام چقدر درد می کند
بعداز چنگیزها
وتاتارها
راستی تو در جشن پادشاهی کدام دولت مرا نشانه کردی
وقتی مرزها را از روی نقشه علامت می زدی
هنوز ناصرالدین شاه که روی سکه ها نقش بسته بود در بازار
زرگرها به فروش نرفته بود
وآقامحمد خان قاجار
مادرم می ترسید
من یادم برود
طهران پایتخت شد
ومدام کتاب تاریخ ام را ورق
می زد
مراببخش وقتی کودتا شد
دیگر نتوانستم ببینمت
وقتی تنباکو تحریم شد
من میرزای شیرازی را
می شناختم از روی لباس هایش
وقتی بیگانگان میخواستند
تکه
تکه ات کنند
من وطن ات بودم
وقتی آرش کمان می کشید و رستم سهراب راکشته بود
من تهمینه بودم
در آسیای صغیر
وقتی سیاهان درد می کشند
من فریاد قاره ای هستم
در نیم کره ای که طوفان همیشه کشتی هایش را به عمق دریا می برد
مرا ببخش وقتی شاه سابق به مصر گریخت
من میدان آزادی بودم که نمیتوانستم فریادات کنم
وبا خون روی من یادگاری می نوشتند
چقدر کمرم درد می کند
درخیابانی که لاله ها پر پر شدند من مادری بودم
که دست هایم می لرزید وقتی جنازه ی پسرم را دیدم
مراااا ببخش وطن ام
من سری نداشتم برای تو بدهم
تنها قلبم بود
آنهم زمستان ها وقتی بخارکتری روی شیشه می نشست
تو را کشیدم
که سرخ بودی
وقتی سینما رکس آبادان آتش گرفت
وبعدها صدای الله واکبر روی پشت بام
ودرصف نماز اول وقت,در مدرسه
من به تو فکر می کردم
وقتی دستم به طناب نمی رسید دکمه ی پیراهن ات را ببندم
مادر از کتاب,فارسی رفته بود
هرچه گریه کردم دیگر بر نگشت وباران از سقف اتاق چکه می کرد وگاهی فرو می ریخت روی لحاف پاره ای که زیرآن ماهمه قدونیم قد خواب بودیم
مرا ببخش وقتی شربت سیاه سرفه ی پدر را گم کردم
وهیچ خاطره ای از خانه ی پدری ام ندارم
وقتی خشت هایش فرو می ریخت دهان خیابان
من یاد هواپیماها می افتادم
وپناهگاه
وقتی آژیر خطر میشد
ماهنوز مشغول بازی بودیم
من چقدر دلم میخواست سوار هواپیماها بشوم,وبرای تو دست تکان بدهم
چقدر کتک می خوردیم
وقتی برای خلبان های دشمن دست تکان می دادیم
وآنها باموشک موهای بافته یمان را آشفته می کردند
مرا بگیر از روزهای جنگ
میترسم توهم جزو کشته شدگان باشی
میخواهم باتو سخن بگویم
از تنهایی که شکل زن بود
ودر میان مردم راه می رفت
وچیزی نداشت که به آن دل خوش باشد
حتا دندان های مصنوعی پدر بزرگش
وقتی خورشید میخواست زمین راقسمت کند,
نیمه ی تاریکی به من رسید
وصدای کوتاهی که میخواست به گوش جهان برسد
ودولت وقت
وقتی وزیر ها سرنوشت سرزمینم را رقم می زدند
من بازهم به تو فکر می کردم
به زبانی که میخواستی با جهان سخن بگویی
چقدر خوشبخت بودم
وقتی وزیر امورخارجه
آغوش کشورم را باز می کرد
وشادی ازسفارتخانه ها بالا
می رفت
من چقدر خوشبختم وقتی تو درشهر تندیسی میشوی جاودان
زلیخاهمتی
95/4/6
نظر شما