ماجراي خواستگاري آيت الله هاشمي از بانو عفت مرعشي
دفتر نشر معارف انقلاب، بخشهایی از کتاب خاطرات و مخاطرات بانو عفت مرعشی
را جهت انتشار در اختیار سالنامه 92 اعتماد قرار داده است صداي ايران ضمن آرزوي سلامتي و طول عمر براي اين بانوي مجاهد كه اخيرا به دليل ناراحتي در بيمارستان بستري شده است گزیدهای از ماجراي خواسگاري حضرت آيت الله هاشمي رفسنجاني از ايشان را باز نشر مي دهد.
ماجرای خواستگاری
خانم جون – مادرم – یادم داده بود، وقتی که چشمت به هلال ماه افتاد، برخیز و با ذکر صلوات آن را نو کن. در خواب همین کار را کردم. شنیده بودم که تعبیر دیدن ماه در خواب، بزرگی، توانگری و فرهمندی است و اگر زنی خواب هلال ماه ببیند، چنین شوهری میکند.
وقت نماز صبح بود، بلند شدم. وضو گرفتم. هنوز تردید داشتم. دودل بودم. با خود میگفتم: «میخواهی چه کنی دختر؟ بالاخره جواب پدر را چه میخواهی بدهی؟»
دیشب پدرم کمی دیرتر از هر شب به خانه آمد. برای دیدن آمیرزا علی به نوق رفته بود. همین که وارد حیاط شد، خانم جون را صدا زد. با هم آهسته صحبت کردند. باد خنکی میورزید.
استکانهای تازه شسته را کنار بساط سماور در حیاط بردم. آقاجون مرا که دید نگاهی کرد، لبخندی زد و حالم را پرسید.
- خوبی دخترم؟
- ممنون، آقاجون. بیایید بنشینید، چایی تازهدم است.
- نه دخترم، خستهام، میروم استراحت کنم.
خانم جون که کنار در ایستاده بود، صدایم کرد. قدسی و اشرف با کاظم و علی در حیاط بودند. پیش مادرم رفتم. چشمان او برق میزد.
- چی شده خانم جون؟
- چیزی نیست. بیا اتاق کارت دارم.
نگران شدم. حدس زدم که موضوع درباره ازدواج من است.
بعد از خواهران بزرگتر و برادرم، نوبت ازدواج من بود. خواستگار زیاد داشتم، هم از فامیل، هم از غریبه اما پدرم تا حالا با همه مخالفت کرده بود. خانم جون با من به اتاق آمد، در را بست و کنار من نشست.
- عفت جان، حاجآقا که به نوق رفته بود، آمیرزا علی برای پسرش اکبر از تو خواستگاری کرده. آسید مهدی و آسید کاظم هم آنجا بودهاند و کلی از پسر آمیرزا علی تعریف و توصیف کردهاند.
حاجآقا هم همانجا جواب قبول داده.
خشکم زده بود. دستپاچه شدم. نمیدانستم چه جواب بدهم.
سپاهی از افکار پریشان به یکباره به ذهنم هجوم آورد. خانم جون حرفهایش را تکرار کرد، با دست اشاره کردم سکوت کند و خیلی خونسرد بدون ذرهای عصبانیت گفتم: «خانم جون، یعنی چی همانجا جواب قبول داده؟ چرا به من چیزی نگفته است؟ مگر زندگی من نیست؟ مگر برای عذرا و اقدس و نصرت با خودشان مشورت نکرد؟ برای چی قبل از اینکه نظر مرا بپرسد، قبول کرده است؟»
خانم جون زن مهربان و دلسوزی بود. خجالت میکشیدم بیشتر اعتراض کنم.
- خانم جون، حرف من همین است. آقام نباید بدون مشورت با من قبول میکرد. مگر من روی دست شما ماندم که اینجوری برخورد میکنید؟
- عفت جان! حرف تو درست است. اما پدرت را که میشناسی، کاری بدون دلیل و مصلحت انجام نمیدهد. حتما دلیلی برای کار خود دارد. وانگهی تا قسمت چه باشد. تا خدا نخواهد، هیچ کاری انجام نمیشود. سرنوشت همه دست خداست. پسر آمیرزا علی هم مرد خوبی است. باسواد است. ۱۰ سالی است که در قم درس میخواند. میدانی که پدرت اهل علم را دوست دارد. حتما به خاطر همین قبول کرده. حالا تو هم لجبازی نکن. فکرهایت را بکن، اگر نظر دیگری داری، با آقاجون صحبت میکنم که به نحوی موضوع را منتفی کند. خودت میدانی که او چقدر در مورد داماد سختگیر است. حتما خیری در این کار بوده که جواب مثبت داده.
- این حرفها برای من دلیل نمیشود. من قبول نمیکنم...
ماجرای خواستگاری
خانم جون – مادرم – یادم داده بود، وقتی که چشمت به هلال ماه افتاد، برخیز و با ذکر صلوات آن را نو کن. در خواب همین کار را کردم. شنیده بودم که تعبیر دیدن ماه در خواب، بزرگی، توانگری و فرهمندی است و اگر زنی خواب هلال ماه ببیند، چنین شوهری میکند.
وقت نماز صبح بود، بلند شدم. وضو گرفتم. هنوز تردید داشتم. دودل بودم. با خود میگفتم: «میخواهی چه کنی دختر؟ بالاخره جواب پدر را چه میخواهی بدهی؟»
دیشب پدرم کمی دیرتر از هر شب به خانه آمد. برای دیدن آمیرزا علی به نوق رفته بود. همین که وارد حیاط شد، خانم جون را صدا زد. با هم آهسته صحبت کردند. باد خنکی میورزید.
استکانهای تازه شسته را کنار بساط سماور در حیاط بردم. آقاجون مرا که دید نگاهی کرد، لبخندی زد و حالم را پرسید.
- خوبی دخترم؟
- ممنون، آقاجون. بیایید بنشینید، چایی تازهدم است.
- نه دخترم، خستهام، میروم استراحت کنم.
خانم جون که کنار در ایستاده بود، صدایم کرد. قدسی و اشرف با کاظم و علی در حیاط بودند. پیش مادرم رفتم. چشمان او برق میزد.
- چی شده خانم جون؟
- چیزی نیست. بیا اتاق کارت دارم.
نگران شدم. حدس زدم که موضوع درباره ازدواج من است.
بعد از خواهران بزرگتر و برادرم، نوبت ازدواج من بود. خواستگار زیاد داشتم، هم از فامیل، هم از غریبه اما پدرم تا حالا با همه مخالفت کرده بود. خانم جون با من به اتاق آمد، در را بست و کنار من نشست.
- عفت جان، حاجآقا که به نوق رفته بود، آمیرزا علی برای پسرش اکبر از تو خواستگاری کرده. آسید مهدی و آسید کاظم هم آنجا بودهاند و کلی از پسر آمیرزا علی تعریف و توصیف کردهاند.
حاجآقا هم همانجا جواب قبول داده.
خشکم زده بود. دستپاچه شدم. نمیدانستم چه جواب بدهم.
سپاهی از افکار پریشان به یکباره به ذهنم هجوم آورد. خانم جون حرفهایش را تکرار کرد، با دست اشاره کردم سکوت کند و خیلی خونسرد بدون ذرهای عصبانیت گفتم: «خانم جون، یعنی چی همانجا جواب قبول داده؟ چرا به من چیزی نگفته است؟ مگر زندگی من نیست؟ مگر برای عذرا و اقدس و نصرت با خودشان مشورت نکرد؟ برای چی قبل از اینکه نظر مرا بپرسد، قبول کرده است؟»
خانم جون زن مهربان و دلسوزی بود. خجالت میکشیدم بیشتر اعتراض کنم.
- خانم جون، حرف من همین است. آقام نباید بدون مشورت با من قبول میکرد. مگر من روی دست شما ماندم که اینجوری برخورد میکنید؟
- عفت جان! حرف تو درست است. اما پدرت را که میشناسی، کاری بدون دلیل و مصلحت انجام نمیدهد. حتما دلیلی برای کار خود دارد. وانگهی تا قسمت چه باشد. تا خدا نخواهد، هیچ کاری انجام نمیشود. سرنوشت همه دست خداست. پسر آمیرزا علی هم مرد خوبی است. باسواد است. ۱۰ سالی است که در قم درس میخواند. میدانی که پدرت اهل علم را دوست دارد. حتما به خاطر همین قبول کرده. حالا تو هم لجبازی نکن. فکرهایت را بکن، اگر نظر دیگری داری، با آقاجون صحبت میکنم که به نحوی موضوع را منتفی کند. خودت میدانی که او چقدر در مورد داماد سختگیر است. حتما خیری در این کار بوده که جواب مثبت داده.
- این حرفها برای من دلیل نمیشود. من قبول نمیکنم...
نظر شما