مصاحبه‌ای منتشر نشده با آیت‌الله:
مصاحبه منتشر نشده؟ ممكن است كسي يا جايي با هاشمي‌رفسنجاني گفت‌وگو كرده باشد اما منتشرش نكرده باشد؟ اصلا آيا در زندگي و كار مرحوم هاشمي حرف نگفته‌اي هم باقي مانده؟
کد خبر: ۱۷۴۶۲۷
تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۹۶ - ۰۹:۱۱

مصاحبه منتشر نشده؟ ممكن است كسي يا جايي با هاشمي‌رفسنجاني گفت‌وگو كرده باشد اما منتشرش نكرده باشد؟ اصلا آيا در زندگي و كار مرحوم هاشمي حرف نگفته‌اي هم باقي مانده؟ هاشمي دو دوره رييس مجلس بوده، دو دوره رييس‌جمهور بوده، رييس خبرگان بوده، فرمانده جنگ بوده، عضو شوراي انقلاب بوده و... لذا بيش از همقطاران خود سخنراني كرده، خاطره گفته، با خبرنگاران داخلي و خارجي گفت‌وگو كرده، موضع گرفته، حرف زده و گفته‌ها و ناگفته‌هايش را به اطلاع عموم رسانده است.

‌به گزارش صدای ایران،با اين همه به نظر مي‌رسد عمق و گستردگي حرف‌هايش بيش از اين مقداري است كه چاپ و منتشر شده. براي همين تا مناسبتي پيش مي‌آيد ناظران سياسي گوش تيز مي‌كنند تا جزييات بيشتري از منش و روش او بشنوند. «مركز اسناد انقلاب اسلامي» سال ٦٤ طي مصاحبه‌اي با هاشمي، سوانح زندگي او را بازخواني مي‌كند: از تولد تا پيروزي انقلاب اسلامي. خوب است يادآوري كنيم كه سال ٦٤ هاشمي فراتر از مسووليتش، به جهت موقعيت ممتازي كه نزد امام (ره) و مردم دارد، خصوصا به جهت اعتبار ويژه‌اي كه نزد مسوولان كشور دارد، محوري‌ترين مسوول آن ايام است. بسياري كارها را شخصا سامان مي‌دهد و بسيار امور نيز به شخص او راجع مي‌شود. از همين‌جاست كه در چشم داخلي‌ها و خارجي‌ها، هاشمي‌رفسنجاني به عنوان يك سياستمدار تمام‌عيار ظاهر مي‌شود... اما اين سياستمدار تمام‌عيار در اصل روستازاده‌اي است كه از گفتن‌ ضعف‌ها و محروميت‌هاي زندگي‌اش ابا ندارد. گويي در زندگي، چيزي براي لاپوشاني ندارد و به راحتي احوالاتش را بازگو مي‌كند... امروز به مناسبت سالگرد درگذشت اين مرد خيرخواه و انقلابي، بخشي از اين مصاحبه را منتشر مي‌كنيم. ادامه مصاحبه را نيز به صورت پاورقي، هر روز در صفحه چهار «اعتماد» مي‌توانيد دنبال كنيد. براي روح پرفتوح مرحوم هاشمي، رحمت و غفران الهي را مسألت داريم و اميدواريم كه راه اعتدال و عقلانيت، كه هاشمي يكي از سالكان نامدار آن بود، كماكان مستدام ماند.

لطفا به طور مختصر خود و خانواده‌تان را معرفي كنيد؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم‌. اسم‌ پدرم حاج‌ ميرزاعلي‌ هاشمي‌ و اسم‌ مادرم‌ هم‌ ماه‌بي‌بي‌ بود. پدر من‌ يك كمي‌ تحصيل‌ علوم‌ ديني‌ كرده‌ بودند در حد مقدمات‌ مثلا ادبيات‌. فكر مي‌كنم‌ تا سيوطي*(نوشته: جلال‌الدين سيوطي، ‌حديث‌پژوه و دانشمند مصري ٩١١- ٨٤٩ ه ق (مشهور به ابن كتاب)، در باب ادبيات عربي.) و مطول* (نوشته: خطيب قزويني، كه تفتازاني در ٧٤٢ ه ق بر آن شرح معروفي نوشته است.) و آنجاها خوانده‌ بودند و از آن‌ وقت‌هايي‌ كه‌ من‌ ديگر يادم‌ است ايشان‌ در روستا زندگي‌ مي‌كردند. بعد از دوران‌ پهلوي‌ كه‌ فشار مي‌آمد روي‌ مذهبي‌ها ايشان‌ ترجيح‌ داده‌ بودند هميشه در روستا باشند. خانواده‌مان‌ هم‌ در روستا بودند. روستاي‌ ما بهرمان‌ بود، بهرمان يكي‌ از دهات‌ قديمي‌ جلگه‌ نوق است‌ از جلگه‌هاي‌ رفسنجان‌. كلمه بهرمان به معناي ياقوت‌ سرخ‌ است‌. چون روستاي‌ خوبي‌ بوده، سابقه‌دار بوده -و آنجا اصولا شوره است- جلگه‌ آب‌ شيرين‌ و قنات‌ قديمي‌ داشته، به اين جهت‌ اين‌ اسم‌ را روي‌ آن‌ گذاشتند. شايد از اسامي دهات پيش‌ از اسلام‌ هم باشد. زندگي‌ ايشان‌ از عايدات‌ يك مقدار كمي [از]‌ ملك همان‌ ده‌ مي‌گذشت‌. اين‌ اواخر كه‌ ما ديگر بزرگ‌ شده‌ بوديم‌ دوازده‌ حبّه‌ از نودوشش‌ حبّه‌ را داشتيم‌. يعني‌ كمتر از يك‌ششم‌، در حدود مثلا يك‌هشتم‌ و اينها، از آن‌ روستا مال ما بود.
 

شغل‌ اصلي‌ پدرتان‌ چه بوده است؟

خرده‌‌مالك‌ و كشاورز بودند. يعني‌ ايشان‌ شغلي‌ نداشتند، تجارتي يا كاسبي‌‌اي هم‌ نداشتند. همان مقدار ملكي‌ كه‌ داشتيم‌ با دو- سه‌ تا برزگر و كارگر و اينها را مديريت مي‌كردند. خودشان هم به درخت‌ها مي‌رسيدند، پيوندي‌ مي‌زدند، براي‌ چيدن‌ ميوه‌ و اينها، از اين‌ كارها، گاهي‌ مي‌كردند ولي‌ عمدتا ايشان مشغول كتاب خواندن بودند و به‌ نحوي‌ هم‌ بين‌ مردم‌ ارشاد مي‌كردند غيررسمي‌، غير از مديريت آنجا ديگر شغلي ايشان نداشت. گاهي‌ شغل‌هاي‌ دولتي‌ از بيرون‌ پيشنهاد مي‌شد كه مثلا موقع‌هايي كه در دوران‌ جنگ‌ [كه مايحتاج] كوپني شده بود بعضي چيزها، كه بيايند نمايندگي و اين طور چيزها را در روستا به[عهده بگيرند]، ولي ايشان مايل نبود وارد اين طور چيزها بشود، آزاد بود. ما پنج تا‌ برادر هستيم‌ و چهار تا خواهر آنهايي كه زنده ماندند، فكر مي‌كنم‌ سه‌- چهار نفري هم فوت كردند از بچه‌ها. ايشان‌ تقريبا كثيرالاولاد بودند ديگر، ما هم در دوران كودكي به‌ اصطلاح‌ جزو خانواده‌هاي‌ مرفه‌ آن‌ روستا بوديم‌. دو- سه‌ نفر بودند كه‌ وضع‌شان‌ شبيه‌ ما يا يك‌ مقدار كمتر از ما بود ديگر. بقيه‌ مردم‌ كمتر از ما داشتند مثلا يك‌ حبّه‌ و نيم‌حبّه‌ و اينها، داشتند يا كارگر و برزگر خوش‌نشين‌ و اينها بودند در ده، دو- سه تا ده با هم بود متصل‌ به‌ بهرمان‌ مثل نعمت‌آباد، قاسم‌آباد. چند تا مالك‌ نسبتا عمده‌ هم‌ آنجاها از ما وضع‌شان‌ بهتر بود، اينها در يزد زندگي مي‌كردند، ملك‌ داشتند در ده ما اما ساكن آنجا نبودند. ما در كودكي...

والده محترم اهل كجا بودند؟

والده‌ من‌ هم‌ اهل‌ همان‌ ده‌ بودند. پدرشان‌ هم، مثل پدر‌ ابوي، از يك خانواد خرده ‌مالك بودند. والده‌ من هم‌ در همان‌ ده‌ بزرگ‌ شده‌ بودند و تحصيلي هم نداشت. والده‌ من‌ بي‌سواد كامل‌ بود. ايشان‌ هنوز حيات‌ دارند. منتها ايشان‌ اطلاعات‌ نسبتا خوبي‌ نسبت‌ به‌ داروهاي‌ محلي‌ و اينها داشت‌ ضمن‌ اينكه بي‌سواد بود مرجعي‌ هم‌ بود براي‌ همين‌ مداواهاي‌ روستايي‌. كساني‌ كه‌ مريض‌ مي‌شدند پيش‌ ايشان‌ مي‌آمدند و ايشان‌ هم‌ از تجربيات‌ خودشان‌ استفاده‌ مي‌كرد و هنوز هم‌ براي‌ ما گاهي‌ طبابت‌ مي‌كند به‌ خاطر اينكه آشناست‌ با مزاج‌ ماها و مفيد هم‌ هست‌ نظر ايشان‌.

اسم‌ ايشان‌ چيه‌؟

ماه‌ بي‌بي‌.

شما دقيقاً كي به دنيا آمديد و دوران صباوت چگونه گذشت؟

١٣١٣ متولد شدم من، [بنابر] آنچه‌ در شناسنامه‌ام‌ هست‌. حالا اين ممكن است؛ چون در روستاها دقيق‌ كه‌ نيست، ممكن‌ است‌ چند ماهي‌ كم‌ يا زياد باشد. ولي‌ ظاهرا همين‌ است‌. يعني‌ حدودا بايد همين‌ باشد از قرايني كه آنجا داشتيم دقيق به نظر مي‌آيد. يعني در همين سال بوده. حالا دو، سه ماه ديرتر، زودتر. در آنجا خب، دوران‌ طفوليت‌ را كه‌ پشت‌ سر بگذاريم‌ از آن‌ روزي‌ كه‌ ديگر از خانه‌ مي‌رفتيم‌ بيرون‌ همين‌ بازي‌ها و تفريح‌هاي‌ كودكانه‌ روستا را داشتيم‌ ديگر. بزرگ‌تر كه‌ شديم‌ ديگر به‌ فكر مكتب‌ بوديم و آنجا در ده يك مكتب‌خانه‌اي‌ بود.

وقتي ما بچه بوديم شخصي‌ به‌ نام‌ آقاسيد حبيب‌الله كه يك‌ مرد جدي‌اي بود در مكتب‌خانه‌ ما خيلي‌ از او حساب‌ مي‌برديم‌، مكتب‌خانه داشت. ما بچه‌هاي‌ ده‌ آنهايي‌ كه‌ قدري‌ مكنت‌ بيشتري‌ داشتند مي‌رفتند براي‌ تحصيل‌. ما هم جزو كساني‌ بوديم‌ كه‌ مي‌رفتيم‌ درس‌ مي‌خوانديم‌. خود من‌ از پنج‌ سالگي‌ رفتم‌ مكتب‌ با برادر بزرگ‌ترم‌، حاج‌ قاسم‌ كه‌ فوت‌ كرد. ايشان‌ از من‌ دو سال‌ بزرگ‌تر بود، ايشان‌ هفت‌ساله‌، من‌ پنج‌ساله‌ باهم رفتيم‌ پيش‌ آقا سيد. در دو فرسخي‌ ما يك‌ مدرسه‌ دولتي‌ هم‌ بود كه‌ بعضي‌ از بچه‌هاي‌ ده‌ با دوچرخه‌ و اينها، مي‌رفتند آنجا مدرسه ولي‌ ما پدرمان‌ ترجيح‌ داد همانجا در ده‌ برويم‌ مكتب‌خانه و رفتيم‌. كتاب‌هايي‌ كه‌ آنجا خوانده‌ مي‌شد نوعا همان‌ كتاب‌هاي‌ مدرسه‌هاي‌ دولتي‌ بود به اضافه چيزهاي اضافي كه مثلا گلستان‌ سعدي‌ يا نصاب‌الصبيان‌* (نوشته: ابونصر فراهي از اهالي ايالت فراه افغانستان ٧٠٠ ه ق، در باب آموزش معاني لغات عربي به كودكان.) يك‌ چيزهايي‌ از اين‌ قبيل‌ هم‌ در كنارش‌ خوانده‌ مي‌شد. البته‌ من‌ نصاب را از يكي،‌ دو سال‌ بعدش‌ پيش‌ پدرم‌ خواندم‌ همان‌‌جا. ايشان‌ عربي مي‌دانست كمي و[البته] بيشتر از آن‌ مدير مكتب‌ ما چيز مي‌دانست‌ و ما بيشتر از ايشان‌ استفاده‌ مي‌كرديم‌. ما چهار، پنج‌ كلاس‌ پيش‌ ايشان‌ خوانديم‌. اين طور هم‌ نبود سالي‌ يك‌ كلاس‌‌ بخوانيم‌ هر قدر پيش‌ مي‌رفتيم‌ مي‌خوانديم‌ و همين طور ادامه‌ مي‌داديم‌. اين طور نبود كه‌ سالي‌ يك‌ مقدار معيني‌ باشد و امتحان‌ باشد؛ هر كسي‌ بيشتر مي‌خواند جلو مي‌افتاد.

او دختري‌ هم داشت‌ كه‌ خيلي‌ خوش‌ خط‌ بود. دخترش‌ هنوز هم‌ حيات‌ دارد معلم‌ خط‌ ما بودند و همكاري‌ مي‌كردند با ما. ظرف‌ دو، سه‌ سالي‌ آن‌ سه‌، چهار كلاس‌ اول‌ را خوانديم‌ بعد ايشان‌ فوت‌ كردند. ايشان‌ كه‌ فوت‌ كردند يك‌ خانمي‌ آنجا بود به‌ او مي‌گفتيم‌ زن‌ ملا كه‌ ملايي‌ بوده‌ در ده‌، قبل‌ از اين‌ آقاسيد حبيب‌ ملاي‌ قوي‌اي‌ بوده‌، مكتب‌دار قوي‌اي بوده‌، آخوند ملاعبدا... به‌ او مي‌گفتند؛ وقتي‌ آقا سيد حبيب‌ مرد، خانمش‌ مكتب‌ را به‌ عهده‌ گرفت‌، نه‌ خانم‌ آقاسيد حبيب‌، خانم‌ ملاي‌ قديمي‌. ما رفتيم‌ پيش‌ او مكتب‌مان‌ را ادامه‌ داديم‌. آنجا هم‌ مختارنامه‌ (در باب روايات و اخبار جنگ‌ها و رشادت‌هاي مختار.) مي‌خوانديم‌، معراج‌نامه (نوشته: شيخ‌الرييس بوعلي سينا در باب معراج حضرت محمد (ص) .) را مي‌خوانديم‌ و بوستان‌ سعدي‌ مي‌خوانديم‌، كتاب‌هاي‌ مشق‌ با خط‌ نستعليق‌. يك‌ كتابي‌ بود آنجا -نامه‌هاي‌ تنظيم‌‌شده‌- ادبيات‌ خوبي‌ هم‌ داشت‌ آن نامه‌ها، آنها را هم مي‌خوانديم‌ و يادداشت‌ مي‌كرديم‌ و اينگونه‌ كارها. البته‌ ديگر از همان‌ اوايل‌ كه‌ مدرسه‌ مي‌رفتيم‌ از چهار، پنج‌ سالگي‌ ضمن‌ مدرسه‌ رفتن‌ در زندگي‌ روستايي‌ كمك‌ هم‌ مي‌كرديم‌ به خانواده‌هامان. مثلا مي‌رفتيم‌ در باغ‌ها علف‌ جمع‌ مي‌كرديم‌؛ يا صحرا كاه و اينها بدهيم به گوسفندها و گاوها والاغ‌ها. چون خانواده‌هاي‌ روستايي‌ براي‌ اداره زندگي‌شان‌ نوعا گاو و گوسفند و اينها دارند، ما هم‌ داشتيم‌. در داخل‌ خانه‌ اداره‌ اينها به‌ عهده ماها بود. ما ديگر از پنج‌، شش‌سالگي‌ اينها را هم‌ اداره‌ مي‌كرديم‌ علف‌ و كاه‌ و آب‌ و اين‌ چيزهاي‌شان‌ را مي‌داديم‌ و مواظبت‌ مي‌كرديم‌ از اينها. من‌ و همين‌ اخوي‌، برادر بزرگم‌ ‌ با هم‌ صحرا مي‌رفتيم‌ علف‌ مي‌آورديم‌ براي‌ اينها و اداره‌ مي‌كرديم‌ اينها را. تابستان‌ها هم‌ از همان‌ كودكي‌ هفت‌، هشت‌ سالگي‌ من وارد اين‌ ماجرا بودم‌. باغ‌هاي‌ پسته كوچك‌ كوچك‌ داشتيم‌، تقسيم‌ مي‌كرديم‌ هر كدام‌ يك‌ باغي‌ را مي‌گرفتيم‌، مي‌رفتيم‌ پسته‌ را حفظ‌ مي‌كرديم‌ و ظرف مي‌كرديم، جمع مي‌كرديم مي‌آورديم. يكي‌ دو ماه‌ طول‌ مي‌كشيد دوره‌ بودن‌ [نوبت] ما در باغ‌. معمولا شب‌ها همان‌جا مي‌خوابيديم‌ روزها هم‌ همان‌جا بوديم‌.

بعضي از بچه‌هاي‌ ده‌، هم‌بازي‌هاي‌ ما هم گاهي مي‌آمدند با ما؛ هم‌ تفريح بود براي‌ ما هم‌ كاري‌ بود از جهت‌ تقويت‌ روحيه‌ و حالت‌ خودكفايي و خيلي‌ موثر بود. ما در آن‌ زمان‌ بچه‌ هشت‌، نه‌ ساله‌ توي‌ يك‌ باغي‌ كه‌ از خانه‌مان‌ هم‌ نسبتا دور بود آنجا دو، سه‌ ماه‌ تابستان‌ همان‌جا مي‌مانديم‌ و غذا و اينها را برايمان‌ مي‌آوردند آنجا. ما پسته‌ آنجا را جمع‌ مي‌كرديم‌، خيلي‌ هم‌ نداشت‌ مثلا پنجاه‌ من‌ پسته‌، صدوپنجاه‌ كيلو پسته‌ اين‌ مقدارها مي‌شد‌. جمع‌ مي‌كرديم‌ و مي‌آورديم‌ خانه‌ تحويل‌ مي‌داديم‌. هر يكي‌ مي‌رفتيم‌ در يك‌ باغي‌. اين طوري‌ خب‌، اين‌ از يك‌ جهت‌ مهم‌ است‌ كه‌ بچه‌ هشت‌، نه‌ ساله‌، ده‌، دوازده‌ ساله‌ يك‌ كار مستقلي‌ اين طوري‌ را به‌ او بدهند او احساس‌ شخصيت‌ مي‌كند ضمنا يك‌ تمرين‌ كار، هم بود. تفريحات‌ ما هم‌ آنجا معمولا شب‌ها كه‌ ديگر كارهاي‌مان‌ را مي‌كرديم‌، مي‌رفتيم‌ در ميدان‌، ميدان‌هاي‌ خاكي‌ بود، حسينيه بود ما بازي‌هاي‌ روستايي‌ مثل كشتي‌، چوگان‌ بازي‌ و كارهايي‌ از اين‌ قبيل‌ كه‌ آنجا مقدور است‌ مي‌كرديم‌.

آنجا شكار [هم] مي‌رفتيد؟

من‌ آنجا هيچ‌وقت‌ شكار نرفتم‌. بستگان‌ ما بودند كه‌ شكار مي‌رفتند اما ما هيچ‌وقت‌ در خانه‌مان‌ تفنگ‌ نداشتيم‌. با اينكه روستاها بايد تفنگ‌ داشته‌ باشند نوعاً، يك‌ وقتي‌ آنجا دزد هم‌ بود و گاهي‌ هم‌ مي‌ترسيديم‌ شب‌ها. مي‌گفتند آمدند ده‌ را بكشند ببرند و از اين‌ چيزها اما ما در خانه‌مان‌ تفنگ‌ نداشتيم‌. اصلاً من به شكار و اينها م نپرداختم‌. ولي در ورزش‌ها من‌ وضعم‌ خوب‌ بود. نوعا من‌ مي‌بردم‌ در ورزش‌، در كشتي‌ معمولا مي‌بردم‌ تا همين‌ اواخر هم‌ قوي‌ بودم‌. در زندان‌ هم‌ كه‌ بوديم‌ كشتي‌ مي‌گرفتيم‌ آنجا من‌ نيرومند بودم‌ در كشتي، فن‌ دهاتي‌ و فن‌هاي‌ روستايي‌ را بلد هستم‌.

چه‌ ورزش‌هايي‌ را مي‌كرديد؟

عرض‌ كردم‌، مثلا چوگان‌ بازي‌ بود، الك‌ دولك‌ بود و كشتي‌ بود- بازي‌هاي‌- قايم‌ موشك‌، انواع‌ و اقسام‌ بازي‌ها هست‌ در دهات‌ و خيلي‌ جورهاي‌ مختلف‌ هست‌.

به ترسي كه در دهات بود اشاره كرديد، توضيح مي‌دهيد؟

آره‌ آن‌‌موقع‌ها جنگ‌ دوم‌ جهاني‌ بود[البته] آن‌ موقع‌ جنگ‌ به‌ آنجاها سرايت‌ نكرده‌ بود ولي‌ ما مثلا خبر اردو اينها، را مي‌شنيديم، مي‌ترسيديم‌. مي‌گفتند اردو دارد مي‌آيد گندم‌ها و اين‌ چيزهاي‌مان [آذوقه‌هاي‌مان]‌ را مي‌رفتيم‌ قايم‌ مي‌كرديم‌ انبارها. ما خودمان‌ يك‌ انبار داشتيم‌، بالاي‌ خانه‌مان‌ بالاخانه‌اي‌، جايي‌ ساخته‌ بودند، بالاخانه‌ هم‌ معروف‌ بود به‌ انبار مادر پدرم‌. زن‌ مومنه‌ باسوادي‌ بود. معروف‌ بود كه‌ ايشان‌ يك‌ دعايي‌ خوانده‌ براي‌ آن‌ انبار كه‌ حشرات‌ داخل‌ آن‌ انبار نمي‌روند. يعني‌ چيزي‌ نوشته‌ لاي‌ پي‌ گذاشته‌ و عجيب‌ هم‌ بود كه‌ هر چه‌ جنس‌ آنجا مي‌گذاشتيم‌ مورچه‌ و اين‌ چيزها با اينكه در روستاها هم‌ خيلي‌ مورچه‌ هست‌، هيچ [مورچه و اينها]‌ نمي‌رفت‌ آنجا. آن‌ قديم‌ها دزد و اينها، زياد مي‌آمده‌، مثلا يك‌ گروهي‌ دزد مي‌آمدند ده‌ و هرچه‌ بوده‌ مي‌بردند. اينها را يك‌‌جوري‌ ساخته‌ بودند كه‌ آخورهايي‌ درآورده‌ بودند در ديوار؛ كنار پي‌ ديوار هم‌ اطرافش‌ ‌حدود پانزده‌ تا، ده‌ تا از اين‌ آخورها بود كه‌ اگر دمش ‌[دهانه‌اش] را با خشت‌ تيغه‌ مي‌كرديم‌ كسي كه وارد آنجا مي‌شد نمي‌فهميد كه‌ اينجا اصلا چيزي‌ در ديوار است‌، صاف‌ مي‌شد توي‌ ديوار، اين‌طوري‌ درست‌ كرده‌ بودند. ما هم‌ گندم‌، ارزن‌، جو و از اين‌ چيزها كه‌ داشتيم‌ آن‌ تو مي‌ريختيم‌ و زياد كه‌ مي‌آمد آن‌ وقتي‌ هم كه‌ اردو بود، خطرناك‌ بود؛ مردم توي‌ باغ‌ها و اينها مي‌رفتند زير خاك‌ قايم‌ مي‌كردند البته‌ با يك‌ شيوه‌اي‌ عمل‌ مي‌كردند كه‌ گندم‌ها سبز نشود و رطوبت‌ از بين‌شان‌ نبرد. ما گاهي‌ اوقات‌ مثلا توي‌ باغ‌ داشتيم‌ كار مي‌كرديم‌ يك‌ وقت‌ بيل‌ و اين‌ چيزهاي‌مان‌ مي‌خورد يك‌ دفعه‌ يك‌ انبار گندم‌ كشف‌ مي‌شد اين‌ بود كه‌ خب، مردم‌ مي‌ترسيدند و جنس‌هاي‌شان‌ را مخفي‌ مي‌كردند. آن‌‌موقع‌ها مردم‌ ده‌ به‌ عناويني‌ از ده‌ بيرون‌ مي‌رفتند. بعضي‌ها را براي‌ سربازي‌ مي‌بردند، جنگ‌ هم‌ بود براي‌ سربازي‌ خيلي‌ وحشتناك‌ بود و ما، خيلي‌ مي‌ترسيديم‌ از سربازي‌. بعضي‌ها را براي‌ راهسازي مي‌بردند، از همه‌ روستاها مي‌رفتند و اين‌ جزو درآمدهاي‌ خيلي‌ خوب‌ بود. جوان‌ها مي‌رفتند بعد از مدتي‌ برمي‌گشتند مي‌آمدند، پول‌ مي‌آوردند. براي‌ ما خيلي‌ جالب‌ بود آنجا[پول نقد] گيرمان‌ نمي‌آمد كه‌. راديو و اينها هم تا آن‌ موقع‌ ما نديديم.‌ من‌ پيش‌ از آنكه از ده‌‌ بيايم‌ بيرون‌ من‌ راديو نديده بودم.

چقدر جمعيت‌ داشت‌ آنجا؟

آن‌ موقع‌ ده‌ ما حدود دويست‌، دويست‌وپنجاه‌ تا جمعيت‌ داشت‌ كه با آن‌ دو تا ده‌ چيزي‌ شديم‌ مجموعا پانصد، ششصد تا جمعيت‌ در اين‌ سه‌ تا ده‌ كه‌ با هم‌ بودند. مسجد و حسينيه‌ و اينها، زياد بود.

دهات اطراف‌ كدام‌ها بودند؟

گفتم‌ كه نعمت‌آباد، قاسم‌آباد، اطراف‌مان‌ هم‌ ده‌ زياد بود‌. آنجا يكي‌ از سرگرمي‌هاي‌ ما روضه‌ها و اينها بود، دايما روضه‌ مي‌گرفتند مردم‌. ماه‌ رمضان‌، محرم‌، صفر، شب‌ جمعه‌ اينها نوحه‌خواني‌ هم‌ بود؛ بچه‌هاي‌ ده‌ هم‌ نوحه‌ مي‌خواندند. ما هم‌ جزو نوحه‌خوان‌ها بوديم‌. از اطراف‌ هم‌ گاهي‌ -عموي‌ من‌ روحاني‌ ده‌ بود- آقا ميرزا عباس‌ پدر اين‌ آقا شيخ‌ محمد و آقا شيخ‌ حسين‌ و اينها، ايشان‌ روحاني‌ ده‌ بود و منبري‌ بود، آدم‌ باسوادي‌ هم‌ بود او سطح‌ را خوانده‌ بود، خوب‌ هم‌ خوانده بود. ما هم‌ در اين‌ كار نوحه‌خواني‌ و اينها، مي‌رفتيم‌ شركت‌ مي‌كرديم‌، نوحه‌ حفظ‌ مي‌كرديم‌. در مجموع‌ ده ما يك‌ فرهنگي‌ بود و هنوز هم‌ در آن‌ منطقه‌ مركز فرهنگي‌ آن‌ منطقه‌ محسوب مي‌شود، حتي‌ شهر هم‌ از ده‌ ما به لحاظ فرهنگي متاثر بود هنوز هم هست. توي‌ انقلاب‌ هم، چون‌ ما بعدا آنجا را تقويت‌ كرديم‌ و هميشه‌ مي‌رفتيم‌ آنجا مركزيت داشت. روي‌ رفسنجان‌ هم‌ اثر داشتيم‌ ما، الان‌ هم‌ همين‌‌طوري‌ است‌، مردم‌ ده‌ ما از لحاظ‌ فرهنگي‌ غني‌ هستند نسبت‌ به‌ بقيه روستاهاي‌ اطراف‌ در كارها پيشقدم‌ مي‌شوند و جدي‌ بوده‌ و هستند. كم‌‌كم‌ ديگر از آن‌ خانم‌ ملا هم‌‌ ديگر نمي‌توانستيم استفاده‌ بكنيم‌، ايشان‌ هم‌ ديگر چيزي‌ نمي‌توانست‌ ياد ما بدهد. آقاشيخ‌ محمد پسرعموي‌ من‌ كه‌ حالا امام‌ جمعه‌ رفسنجان‌ است‌ ايشان‌ از من‌ بزرگ‌تر بود، باسوادتر بود از من‌. ايشان‌ آمد مكتب‌خانه‌ باز كرد ما در مكتب‌ ايشان‌ هم‌ يكي-‌ دو سال‌ آخري‌ كه‌ من‌ آنجا بودم‌ در مكتب‌ ايشان‌‌ شركت‌ كردم‌؛ منتها‌ بيشتر به عنوان‌ كمك‌ به‌ او و شاگردان‌ مبتدي‌ را تعليم‌ مي‌داديم‌. تقريبا اين‌ نه‌ سالي‌ كه‌ از پنج‌ سالگي‌ تا چهارده‌سالگي‌ من‌ در ده‌ بودم‌ به طور مداوم‌ مكتب‌ مي‌رفتم‌ يك‌ چيزهاي‌ متفرقه هم مي‌خوانديم‌ و كار هم‌ مي‌كرديم‌. كارهاي‌مان‌ هم‌ همين‌ بود تفريحات‌ و كارهاي‌ متفرقه‌ و از اين‌قبيل‌ هم‌ داشتم‌، راديو و اينها، هم‌ نبود كه‌ ما استفاده‌ بكنيم‌. گفتم كه، روزنامه‌ و راديو و اين طور چيزها من‌ اصلا نديدم‌ تا آمدم‌ بيرون‌. ماشين هم آن‌ سال‌هاي‌ آخر آمد آنجا ما ديديم‌. يك‌ بار يا دو بار من‌ يك‌ ماشين‌ سواري‌ ديدم‌، يك‌ بار هم‌ ماشين‌ باري‌ تصادفي‌، حالا چطور بود آمده‌ بودند آنجا، خاطرم نيست.

اسب‌ و الاغ و اينها چي؟

دوچرخه‌ استفاده‌ مي‌كرديم‌، موتورسيكلت‌ هم بعضي‌ها داشتند- ولي‌ خود ما اسب‌ هم‌ نداشتيم‌- ما الاغ‌ داشتيم‌، بعضي‌ها اسب‌ داشتند منتها ما نداشتيم. تا اينكه در چهارده‌ سالگي‌ همان‌ پسرعموي‌ من‌ آقاشيخ‌ محمد پيشنهاد كرد كه‌ برويم‌ قم‌ براي‌ تحصيل‌. پدر ايشان‌ موافقت‌ نمي‌كرد مي‌گفت‌ تو تنها هستي‌ نمي‌شود بروي‌. آمد پيش‌ من‌ و من‌ را تشويق‌ كرد كه‌ من‌ هم‌ بيايم‌ قم‌، من‌ پذيرفتم. بعد او به‌ من‌ ماموريت‌ داد كه‌ من‌ بروم‌ به‌ عمويم‌ بگويم‌ كه‌ اجازه‌ بدهد كه‌ آقاشيخ‌ محمد بيايد ما با هم‌ برويم‌ قم‌. من‌ از همان‌ موقع‌ كه‌ فكر رفتن جدي‌ شد حالت‌ غربت‌ گرفتم‌ و خيلي‌ با ناراحتي در راه‌ كه‌ مي‌رفتم‌ خانه‌ عمويم‌ فكر مي‌كردم‌ كه‌ حالا بايد برويم‌ از ده‌مان‌ بيرون و... حسابي‌ ناراحت‌ شده‌ بوديم‌ وارد خانه‌ عموي‌مان‌ شدم‌ و خواستم‌ مطرح‌ كنم‌ بغضم‌ تركيد و يك‌ مقدار زيادي‌ گريه‌ كردم‌. بعد آنها خنديدند گفتند تو چطور مي‌خواهي‌ قم‌ بروي‌ با اين‌ وضعي‌ كه‌ داري‌؟ به‌ هر حال‌ موافقت‌ كردند كه‌ برويم قم‌.

چرا پيشنهاد قم را به اخوي بزرگ‌ترتان ندادند؟

من‌ حالت‌ فرهنگي‌ام‌ از اخوي‌ام‌ بيشتر بود. يعني‌ من‌ مكتب‌‌ مي‌رفتم‌ و بيشتر هم‌ كتاب‌ مي‌خواندم‌. اخوي‌ام‌ بيشتر زده‌ بود به‌ كارهاي‌ كشاورزي‌ يعني‌ از ما بزرگ‌تر هم‌ بود مسووليت‌ گرفته‌ بود، من‌ مسووليت‌ نگرفته‌ بودم‌، به طور متفرقه‌ كار كشاورزي‌ مي‌كردم‌. ايشان‌ رسما مسووليت‌ گرفته‌ بود و ديگر مسووليت‌ خيلي‌ كارهاي‌ خانه‌ هم‌ به‌ عهده‌ او بود.

يعني‌ شما از لحاظ‌ هوش‌ و استعداد و اينها ممتاز بوديد؟

بله‌ ممتاز بودم‌. من‌ همان‌ روز اولي‌ كه‌ رفتيم‌ مكتب‌ با اينكه از اخوي‌ام‌ دو سال‌ كوچك‌تر بودم‌ آن‌ درس‌ اول‌ را من‌ زود حفظ‌ كردم‌ و جايزه‌ گرفتم‌. اخوي‌ام‌ گريه‌ كرد آنجا و از من‌ عقب‌ افتاد وقتي‌ هم‌ كه‌ مي‌رفتيم‌ مكتب‌ بايد براي‌ ملايمان يك‌ چيزي‌ مي‌برديم‌ براي‌ اول‌ بار كه‌ مي‌رفتيم‌ يك‌ كله‌قندي‌ را گذاشتند در سيني‌ كه‌ ما ببريم‌. سيني‌ را من‌ مي‌خواستم‌ ببرم‌ يك‌ تكه‌[قدري] كه‌ بردم‌ نمي‌شد در سيني‌ ببرم‌، مي‌افتاد. آن‌ پارچه‌اي‌ كه‌ روي‌ قند انداخته‌ بودند؛ آن‌ را برداشتم‌ كله‌قند را گذاشتيم‌ در آن‌، گرفتم‌ پشتم‌. اين‌طوري‌ برديم‌ براي‌ ملايمان‌. به‌ هر حال‌ قرار بر اين‌ شد كه‌ ما برويم‌ قم‌ منتها قرار بود كه‌ ابوي‌ و والده‌ام‌ و عمويم‌ و همسرشان‌ و دايي‌ و يك‌ عده‌ از قوم‌ و خويش‌هاي‌مان‌ دسته‌جمعي‌ بيايند بروند كربلا. خب‌، گفتند پس‌ ما شما را مي‌بريم‌ -با هم‌ مي‌رويم‌- قم‌ كه‌ آنجا وضع‌ زندگي‌ و استقرار شما را هم‌ روبه‌راه‌ بكنيم‌.

ديگر پاييز سال‌ ١٣٢٧ بود پسته‌هاي‌مان‌ را جمع‌ كرده‌ بوديم‌ و پنبه‌هاي‌مان‌ را جمع‌ كرده‌ بوديم‌ و محصولات‌ صيفي‌ ديگر تمام‌ شده‌ بود. اما وقتي‌ زمستان‌ كه‌ مي‌شود در ده‌ كسي‌ كاري‌ ندارد. گندم‌ها و تخم‌ها را فكر مي‌كنم‌ زير گل‌ كرده‌ بودند -كاشته‌ بودند- يا اگر نبود حالا برزگرهاي‌مان‌ مي‌كاشتند يا اخوي‌ بزرگم‌ رسيدگي‌ مي‌كرد. آماده‌ شديم‌ كه‌ بياييم‌ به‌ طرف‌ قم‌ حالا براي‌ اولين‌بار من‌ از اين‌ روستا مي‌خواهم‌ مسافرت‌ كنم‌. من‌ قبل‌ از آن‌ فقط‌ يك‌ بار رفته‌ بودم‌ تا يك‌ فرسخي‌ مثلا يكي‌ دو بار هم‌ تا بيابان‌ كنار ده‌ تا نيم‌فرسخي‌ ديگر بيرون‌ نرفته‌ بودم‌ تا آن‌ تاريخ‌. آنجا ماشين‌ هم‌ نبود، دسته‌جمعي‌ سوار الاغ‌ شديم‌ يك‌ گروه‌ حيواناتي‌ كه‌ بود جمع‌ كرديم‌ و خوب‌ مسافرت‌ با الاغ‌ هم‌ خيلي‌ شيرين‌ بود آن‌ موقع‌ها رختخواب‌ها را يك‌ جور خوبي‌ مي‌بستند روي‌ الاغ‌ كه‌ در مسافرت‌هاي‌ دور كه‌ پاي‌ آدم‌ اذيت‌ نشود. سوار مي‌شديم‌ روي‌ رختخواب‌ها دسته‌جمعي‌ راه‌ افتاديم‌. بعضي‌ها پياده‌ راه‌ مي‌آمدند، بعضي‌ها سوار مي‌شدند، بنا شد بياييم‌ سر راه‌ رفسنجان‌ به‌ يزد، نمي‌دانم‌ شما آن‌ مسير را رفتيد يا نه‌، از رفسنجان‌ جاده‌ شوسه‌اي‌ بود يعني‌ همين‌ جاده‌ شوسه‌اي‌ كه‌ از كرمان‌ و اينها مي‌آيد به‌ يزد و تهران‌ اينجاها از جلگه‌ كنار ما عبور مي‌كند جلگه‌ كوش‌كوه‌ و انار هفت‌فرسخ‌ تقريبا با ما فاصله‌ داشت. اين‌ هفت‌ فرسخ‌ را يك‌ روز طول‌ مي‌كشيد كه‌ ما آمديم‌[نامفهوم‌]... [راه زيادي طي] كرديم‌ تا آخر شب‌ رسيديم‌ به‌ يك‌ دهي‌ به‌ نام‌ دياز كه‌ جاده‌ از آنجا عبور مي‌كند، از داخل‌ ده‌. آنجا يكي‌ از آن‌ ده‌ها مال‌ مالكين‌ عمده‌اي‌ بود كه‌ خودشان‌ در كرمان‌ زندگي‌ مي‌كردند ولي‌ مباشر داشتند؛ چون‌ ما هم‌ خانواده‌ مشهوري‌ بوديم‌ ماها را مي‌شناختند.

ديگر آنجا همه‌ ما وارد شديم‌ خانه‌ مباشر آن‌ ده. يك‌ بالاخانه‌اي‌ به‌ ما دادند مشرف‌ بر جاده‌. آنجا همه‌ ما سكونت‌ كرديم‌. در انتظار ماشين‌، كه‌ ماشيني‌ برسد ما را ببرد. به‌ نظرم‌ سه‌ روز آنجا معطل‌ شديم‌ تا اينكه يك‌ ماشين‌ باري‌ آمد، ماشين‌ كم‌ بود آن‌ موقع‌، ماشين‌ باري‌ آمد و ما سوار ماشين‌ شديم‌ بالاي‌ بار، آخر شب‌ سوار شديم‌ سرد هم‌ بود باد سرد مي‌زد. رختخواب‌هايمان‌ را باز كرديم‌، زير رختخواب‌ خوابيديم‌ روي‌ بارها، نزديك‌هاي‌ صبح‌ بود نمي‌دانم‌ كي‌ بود رسيديم‌ يزد. براي‌ اولين‌بار بود كه‌ ما شهر را مي‌ديديم‌. چند روزي‌ يزد مانديم‌ بالاخره‌ بايد پول‌ تهيه‌ كنيم‌ حواله‌ بگيريم‌، مثلا ابوي‌ام‌ اينها، طرف‌ تجارت‌ داشتند آنجا جنس‌ به‌ آنها مي‌دادند. معمولا در روستاها اين‌طوري‌ زندگي‌ مي‌كرديم‌[نامفهوم‌]... كه‌ هنوز هم‌ هستند؛ همين‌طورها هستند. يك‌ جايي‌ در شهر، تجارت‌خانه‌اي‌ چيزي‌ طرف‌ حساب‌ مي‌شديم‌ جنس‌هاي‌مان‌ را مثلا گندم‌ ما را و پنبه‌هاي ما را، پسته ما را و چيزهاي‌ پشمي‌ ما را اين طور چيزها مي‌داديم‌ به‌ آنها و آنها هم‌ مايحتاج‌ زندگي‌مان‌ را مي‌دادند براي‌ هميشه. مثلا قند، چايي‌، برنج‌، چيزهايي‌ كه‌ بايد از شهر مي‌آورديم‌، پارچه‌ نوعا. ده‌ ما، هم‌ با رفسنجان‌ رابطه‌ داشتيم‌ هم‌ با يزد، با هر دو طرف‌ طبعا. من‌ حالا يادم‌ نيست‌ كه‌ اينها پول‌شان‌ را از كجا تهيه‌ كردند از يزد گرفتند يا از رفسنجان‌ گرفته‌ بودند؛ به‌ هر حال‌ وضع‌ پول‌ و اينها، روبه‌راه‌ شد و بليت ماشين‌ گرفتيم‌ با اتوبوس‌، من‌ تا آن‌ موقع‌ اصلا اتوبوس‌ نديده‌ بودم‌، اتوبوس‌ قراضه‌اي‌ بود، راه‌ افتاديم‌ به‌ طرف‌ قم‌. در راه‌ هم‌ خيلي‌ سخت‌ مي‌گذشت، اتوبوس‌ خراب‌ مي‌شد، پنچر مي‌شد، هرجا مي‌رسيد مي‌ايستاد، به‌ زحمت‌ رسيديم‌ قم‌، قم‌ كه‌ وارد شديم‌ ديگر رفتيم‌ منزل‌...

... آقاي‌ اخوان‌ مرعشي‌ وارد شديم‌. منزل‌ اخوان‌ مرعشي‌ به‌ نظرم‌ تا دسته‌جمعي‌ بودند -همه‌ مسافرها بودند- رفتيم‌ مسافرخانه‌. منتها با اخوان‌ چون‌ قوم‌ و خويش‌ بوديم‌ آنجا هم‌ رفت‌ و آمد مي‌كرديم‌. ابوي‌ ما و بستگان‌ و آن‌ تيپ‌ مسافران‌ كارشان‌ را روبه‌راه‌ كردند و رفتند به‌ طرف‌ كربلا، رفتند عراق. ما، من‌ و آقاشيخ‌ محمد را گذاشتند قم‌، منزل‌ اخوان‌. اخوان‌ هم‌ سه‌ تا برادر بودند كاظم‌ آقا، مهدي‌ آقا و جعفر آقايي‌ داشتند كه‌ مريض‌ احوال‌ و افليج‌ بود و والده‌ ايشان‌ هم‌ پيرزني‌ بود. آنها آن‌ موقع‌، جزو فضلاي‌ دسته‌ اول‌ قم‌ بودند.

گفتيد با مرعشي‌ها فاميل بوديد، نسبت‌تان سببي بود يا نسبي؟

بله. نسبت‌ دوري‌ دارند، آنها مرعشي‌ هستند -فاميل-‌ مرعشي‌ها در رفسنجان‌ با ما قوم‌ و خويش‌ هستند كه‌ بعدا من‌ - ازدواج‌ كردم‌- با همين‌ فاميل‌ ازدواج‌ كردم‌ از طريق‌ مرعشي‌هاي‌ رفسنجان‌ كه‌ اينها هم‌ جزو همان‌ها هستند، يك‌ نسبت‌ دور قوم‌ و خويشي‌، مثلا جد ما حاج‌ هاشم‌ كه‌ خيلي‌ زن‌ داشته معروف‌ است‌ صد تا زن‌ گرفته‌ در عمرش‌ يكي‌ از دخترهايش‌ مادر آقاي‌ سيد محمدصادق مرعشي‌ است‌ كه‌ پدرزن‌ من‌ است‌. يك‌ قوم‌ و خويش‌ اين‌طوري‌ فكر مي‌كنم‌ با آن‌ آقاشيخ‌ محمد اينها، قوم‌ و خويش‌تر بودند از طريق‌ مادر آقا شيخ‌ محمد- با آنها قوم‌ و خويش‌ بودند. رفتيم‌ آنجا وارد شديم‌ و بنا شد كه‌ خوب‌ تحصيل‌ كنيم‌. ما در نوق- آنجا- قبل‌ از آنكه بياييم‌ همين‌طوري‌ پيش‌ ابوي‌ام‌ و آقاشيخ‌ محمد و اينها، يك بار امثله و كمي‌ از شرح‌ امثله*‌ (امثله و شرح امثله، نوشته: مير سيد شريف جرجاني، ٨١٦ - ٧٤٠ ه ق، در باب علم صرف است.) را كه‌ خوانده‌ بودم‌، نصاب‌ را هم‌ يك‌ مقداري‌اش‌ را خوانده‌ بودم‌. آقاشيخ‌ محمد بيشتر از من‌ خوانده‌ بود صرف‌ مير* (همان به فارسي.) را هم‌ خوانده‌ بود، تصريف‌* (نوشته: عمادالدين بن ابراهيم زنجاني ٦٥٥ ه ق) را هم‌ خوانده‌ بود، عوامل*‌ (نوشته: عبدالقاهر جرجاني ٥٠٠ ه ق، در باب نحو.) و اينها را پيش‌ ابوي‌اش‌ خوانده‌ بود، او از من‌ جلوتر بود. مانديم‌،

ما مشغول‌ تحصيل‌ شديم‌. مشكل‌ مسكن‌ و اينها، نداشتيم‌. قراردادي‌ منعقد شد بين‌ ابوي‌ام‌ و آقاي‌ اخوان‌ كه‌ آنها ماهي‌ پنجاه‌ تومان‌ بابت‌ هر يك‌ از ما بدهند و زندگي‌ ما اينجا اداره‌ بشود. ما با پنجاه‌ تومان‌ ساكن‌ شديم‌ در خانه‌ آقاي‌ اخوان‌. آنها هم‌ نداشتند ديگر؛ بنده‌خداها طلبه‌ بودند، نمي‌شد بدون‌ چيز باشد. آنجا مانديم‌ و زمستان‌ بسيار سردي‌ بود در قم‌. من‌ ديگر از آن‌ به‌ بعد قم‌ را آنقدر سرد نديدم، ما خيلي‌ عسرت‌ كشيديم‌. در خانه‌ وضع‌مان‌ خوب‌ بود ولي‌ رفت‌ و آمد در كوچه‌ها و خانه‌؛ اولين‌ خانه‌اي‌ كه‌ اخوان‌ و اينها، داشتند پشت‌ حمام‌ ملك‌ آنجاها بود، از همين‌ طرف‌ كوچه‌ ارگ‌. از اينجا مي‌رفتيم‌ در آن‌ كوچه‌هاي‌ باريك‌ در برف‌ها، چقدر زمين‌ مي‌خورديم‌ اينها، امكانات‌ هم‌ كم‌ بود. البته‌ ما هم‌ به‌ آنها خدمت‌ مي‌كرديم‌ مثلا ما نان‌ آنها را مي‌گرفتيم، گوشت‌ مي‌گرفتيم‌، خريد بقالي‌ و اينها، را ما -مي‌رفتيم‌- مي‌كرديم‌، براي‌ آنها كار مي‌كرديم‌، كمك‌ مي‌كرديم‌ به‌ زندگي‌ آنها. خب‌، آنها هم‌ سرپرست‌ ما بودند در خانه‌.

غذاي‌ ما را هم‌ والده‌شان‌ مي‌پخت‌، كار ما را يك‌ قسمتي‌ ايشان‌ مي‌كرد. اين‌ بود كه‌ ما هم‌ جبران‌ مي‌بايست‌ مي‌كرديم‌. من‌ اول‌ درسم‌ را پيش‌ آقاشيخ‌ محمد شروع‌ كردم‌ يعني‌ امثله‌ و شرح‌ امثله‌ و صرف‌ مير را قسمتي‌ از آن‌ را پيش‌ ايشان‌ خواندم‌. زبانش‌ خيلي‌ مي‌گرفت‌، الان‌ بهتر شده‌، موقع‌ درس‌ دادن‌ اينقدر آب‌ دهنش‌ مي‌ريخت‌ به صورت من و ديگر، تحمل‌ مي‌كرديم‌. آشنا هم‌ به‌ جايي‌ نبوديم‌ پاتوق ما هم‌ مدرسه‌ خان‌ بود. البته‌ آن‌ موقع‌ مثل‌ حالا نبود يك‌ مدرسه‌ محقري‌ بود يك‌ آقاشيخ‌ حيدري‌ بود يزدي، آن‌ هم‌ تازه‌ آمده‌ بود مغني بود پدرشان‌. حجره‌اي‌ داشت‌ پدر آقاشيخ‌ علي‌ محمد يا عبدالعلي‌ يزدي‌ بودند، او از من‌ جلوتر بود. ما در حجره‌ اين‌ مي‌رفتيم‌ روزها هم‌مباحثه‌ آقاشيخ‌ محمد بود. من‌ هم‌ ديگر، مي‌رفتم‌ در- او- حجره‌ آن. كم‌ كم‌ ديگر آنجا شروع‌ كردم‌ به‌ آشنا شدن‌ با طلبه‌ها. اولين‌ آشناي‌ ما همين‌ آقاشيخ‌ حيدر بود. اولش‌ من‌ هم‌مباحثه‌ نداشتم،‌ آقاشيخ‌ محمد با اين‌ آقاشيخ‌ حيدر مباحثه‌ مي‌كرد. من‌ تنهايي‌ بودم‌. صرف‌ مير و امثله‌ و شرح‌ امثله‌ را كه‌ خب‌، زود خوانديم‌. يكي‌، دو روز، دو، سه‌ روز مثلا طول‌ كشيد تا رفتيم‌ به‌ صرف‌ مير، صرف‌ مير را هم‌ شروع‌ كرديم‌ به‌ خواندن‌ ديگر كم‌ كم‌ هم‌مباحثه‌ پيدا كرديم‌.

من‌ اولين‌ هم‌مباحثه‌ام‌ اين‌ آقاشيخ‌ حيدر و اينها، [اينها بودند]. فكر مي‌كنم‌ در تصريف‌ با آقاي‌ شجوني‌ آشنا شديم‌، آقاشيخ‌ جعفر شجوني‌. خب‌، خيلي‌ چيز بود از ما با نشاط‌‌‌تر و پرروتر بود خيلي‌، بچه‌‌شهري‌ بود، من‌ نمي‌دانم‌ خيلي‌. به‌ هر حال‌ وقتي‌ اول‌ آمد لغات‌ مشكل‌ و اينها را مي‌پرسيد و اينها از اين‌[نامفهوم‌]... اين‌طوري‌ داشت‌. من‌ از همان‌ روز اولي‌ كه‌ وارد شديم‌ يعني‌ ديگر هنوز ابوي‌مان‌ هم‌ نرفته‌ بودند كربلا؛ يك‌ عبا و قبايي‌ براي‌ ما خريدند و عمامه‌ و من‌ معمم‌ شدم‌. چهارده‌ سالگي‌ بود، سن‌ ما چهارده‌ ساله‌ بود. من‌ هنوز تكليف‌ هم‌ نشده‌ بودم‌. آقاشيخ‌ محمد‌ در نوق، قبا گذاشته‌ بود. يك‌ شمله‌اي‌ هم‌ مثل‌ درويش‌ها مي‌بست‌، شكل‌ معمم‌ بود ولي‌ عبا نداشت‌‌ آنجا. اينجا كه‌ آمديم‌ يك‌ عبايي‌ برايش‌ خريدند، دادند خياط‌ كه‌ بدوزد. خياط‌ بدقول‌ بود؛ سه‌، چهار ماه‌ نداد، تمام‌ زمستان‌ او بي‌عبا بود. يعني‌ من‌ عبا و قبايم‌ زود تهيه‌ شد. شايد هم‌ دوخته‌ رفتيم‌ خريديم‌ يا چه كار كرديم‌ كه‌ زود درست‌ شد براي‌ ما. خلاصه‌ ابوي‌ و اينها رفتند مثل‌ اينكه دو ماه‌، سه‌ ماه‌ چقدر طول‌ كشيد كه‌ رفتند زيارت‌ كردند برگشتند.

وقتي‌ كه‌ برگشتند آنها به‌ اين‌ فكر بودند كه‌ اگر ما دل‌مان‌ بند نمي‌شود ما را برگردانند. وقتي‌ برگشتند ديدند نه‌ ما انس‌ گرفتيم‌ و دل‌مان‌ مي‌خواهد بمانيم،‌ مايل‌ نبوديم‌ برگرديم‌، مانديم‌ آنجا و آنها چند روزي [بودند] برگشتند و ما ديگر همين‌ طور تحصيل‌مان‌ را ادامه‌ مي‌داديم‌. اخوان‌ هم‌ يك‌ منزل‌ خريدند- اين‌ منزل‌ آنها اجاره‌ بود- يك‌ منزلي‌ خريدند از يكي‌ از تجار قم، همين‌ منزلي‌ كه‌ الان‌ دارند مقابل‌ منزل‌ امام‌ گرفتند درست‌ روبه‌روي منزل‌ حاج‌ آقا مصطفي‌ بود. نسبتا خانه‌ مجللي‌ بود. آن‌ زمان‌ آنچنان‌ خانه‌اي‌، براي‌ آخوندها خيلي‌ خوب‌ بود. كم‌نظير بود، در قم‌ كم‌ اين طور خانه‌هايي‌ طلبه‌ها داشتند. خريده‌ بودند فكر مي‌كنم‌ بيست‌وپنج‌ هزار تومان‌، ششصدمتر بود. يك‌ مقدار وسايل‌ فروختند و قرض‌ كردند و اينجا را خريدند. آقاي‌ بروجردي‌ كمك‌ كردند و اينجا را خريدند و ازدواج‌ نكرده‌ بودند هنوز، براي‌ ازدواج‌ با بچه‌هاي‌ آقا سيدعبدالهادي‌ رفتند نجف‌. دوتاي‌ آنها با هم‌ دخترهاي‌ آقاسيد عبدالهادي‌ را گرفتند و ديگر ظاهرا نيامدند و ما هم‌ در خانه‌ اينها تا آنها اينجا بودند، بوديم.

بعد كه‌ آنها رفتند يادم‌ نيست‌ كه‌ اينها برگشته‌ باشند. ما يك‌ چند وقتي‌ بوديم‌ و بعد كم‌ كم‌ رفتيم‌ به‌ مدرسه‌ها. نه‌؛ رفتيم‌ بيرون‌، خانه‌ اجاره‌ كرديم‌. آن‌ موقع‌ به‌‌آساني‌ در مدرسه‌ حجره‌ نمي‌دادند. گشتيم‌ خانه‌ بيرون‌ اجاره‌ كرديم‌. دقيقا الان‌ يادم‌ نيست‌ كه‌ اخوان‌ تا كي‌ بودند و ما بعد كه‌ ديگر ايشان‌ رفتند ما چرا از آن‌ خانه‌ آمديم‌ بيرون‌، خانه‌ را به‌ چه‌ كسي‌ دادند و يادم‌ نيست‌ چطور شد. البته‌ زود بود و دو، سه‌ سالي‌ اين‌طوري‌ گذشت‌، دو، سه‌ سالي‌ آنها اينجا بودند و ما هم‌ درس‌ مي‌خوانديم‌. ما تا دو، سه‌ سال‌ اصلا از قم‌ نرفتيم‌ بيرون‌ و يك‌سر مانديم‌ تابستان‌ و زمستان‌ درس‌ مي‌خوانديم‌ و جزو طلبه‌هاي‌ موفق‌ به‌ حساب‌ مي‌آمديم‌ و اخوان‌ هم‌ تشويق‌مان‌ مي‌كردند. من‌ تا لمعه (نويسندگان: شمس‌الدين محمد بن‌مكي (شهيد اول) و زين‌الدين بن‌علي (شهيد ثاني)) رسيدم‌، از قم‌ نرفتم‌.

استادان‌تان‌ چه‌ كساني‌ بودند؟

استادهامان‌ حالا اينها كه‌ من‌ يادم‌ هست‌ آن‌ اولش‌ كه‌ آقاشيخ‌ محمد بود. بعد ديگر مثلا به‌ تصريف‌ و آنجاها كه‌ رسيديم‌ ديگر او نمي‌توانست‌ درس‌ بدهد. در حوزه‌ هر كس‌ هر كي‌ را پيدا مي‌كرد مي‌گفت‌ درسي‌ به‌ من‌ بده‌. مثلا آقاشيخ‌ محمد رضاي‌ لر بود كه‌ ادبياتش‌ قوي‌ بود. نمي‌دانم‌ تا اين‌ اواخر هم‌ در حوزه‌ بود درس‌ مي‌داد؛ يك‌ مقدار ادبيات‌ پيش‌ ايشان‌ خوانديم‌. صمديه‌* (در واقع دقيق‌ترين مباحث علم نحو است كه شيخ بهايي ١٠٣٠- ٩٥٣ به برادر كوچك‌ترش ديكته كرده است.) را شايد پيش‌ مرحوم‌ سعيدي‌ خوانديم‌، شهيد سعيدي‌ پيش‌ ايشان‌ خوانديم‌. آقاشيخ‌ محسني‌ بود، جهانگيري‌ كه‌ الان‌ استاد دانشگاه‌ است‌ طلبه‌ خوبي‌ بود ايشان‌، يك‌ مقدار ادبيات‌ پيش‌ ايشان‌ خوانديم‌. بعدا هم‌ مغني (نوشته: ابن هشام، ٢٠٠ ه-ق) را پيش‌ ايشان‌ مي‌خوانديم‌. جامع‌المقدمات‌ (مجموعه‌اي از ١٥ كتاب از نوشته‌هاي جرجاني، تفتاراني، خواجه نصيرالدين طوسي و...) و بعد هم‌ مغني‌ را مي‌خوانديم‌ همان‌ اواخر جامع‌المقدمات‌ بود كه‌ ما با آقاي‌ رباني‌املشي‌ آشنا شديم‌. با ايشان‌ هم‌مباحثه‌ شديم‌. از وقتي‌ با ايشان‌ هم‌مباحثه‌ شديم‌ ديگر بوديم‌ تا آخر دوران‌ تحصيل‌مان‌ در همه‌ موارد هم‌مباحثه‌ بوديم‌ و همسايه‌ ما بود. آقاي‌ تربتي‌...

واعظ‌؟

واعظ‌، نه‌ آن‌ آقاي‌ تربتي‌ ديگر، كه‌ الان‌ هم‌ هست‌. پدرزن‌ آقاي‌ مرواريد بودند. ايشان‌ دو پسر داشت‌، بزرگش‌ كه‌ محمد بود، او با ما هم‌مباحثه‌ بود...

آقاي‌ اسلامي‌؟

آقاي‌ اسلامي، آره‌ الان‌ هم‌ پزشك‌ است‌. ايشان‌ هم‌ با من‌ هم‌مباحثه‌ بود. او از من‌ قوي‌تر بود در تحصيل و در مباحثه‌، ما از او استفاده‌ مي‌كرديم‌ بعد ديگر همين طور يك‌سر خوانديم. مثلا شمسيه‌* (نوشته: عمربن علي شافعي، از كتب درسي حوزوي.) را من‌ يادم‌ هست‌ پهلوي‌ اين‌ آقاي‌ طاهر شمسي‌ يك‌ مقدارش‌ را خواندم‌ كه‌ الان[هم]‌ هست‌، از اعضاي مجلس‌ خبرگان‌ است‌. معالم‌ * (نوشته: حسن بن زين‌الدين (جمال‌الدين) ١٠١١- ٩٥٩ ه ق فرزند شهيد ثاني.) را پيش‌ آقاي‌ حاج‌ حسين‌ شب‌زنده‌دار يك‌ مقدار خوانديم‌، يك‌ مقدارش هم پيش‌ آقاشيخ‌ مصطفي‌ اعتمادي‌ خواندم‌. مطول‌ را پيش‌ آقاشيخ‌ نعمت‌الله صالحي‌ يك‌ مقدار خواندم‌ و يك‌ مقدار هم‌ پيش‌ آقا موسي‌ صدر، قسمت‌ عمده‌اش‌ را پيش‌ آقاموسي‌ صدر خوانديم‌. چيز را معالم‌ را الان‌ درست‌ يادم‌ نيست‌ استاد قوي‌ داشتيم‌؛ مي‌بخشيد معالم‌ را نه‌ حاشيه‌ و سيوطي‌ را يادم‌ نيست‌.

آقاي‌ فشاركي‌ نبود؟

آقاي‌ فشاركي‌ نه، بعد از اينكه ما از مطول‌ و اينها عبور كرديم‌، ايشان‌ تقريبا هم‌دوره‌اي‌ ما بود. ما مثلا با ايشان‌ درس‌ مكاسب‌* (نوشته: شيخ انصاري، ١٢٨١- ١٢١٤ ه ق، در باب فقه.) و كفايه‌* (نوشته: آخوند خراساني، ١٣٢٩-١٢٥٥ ه ق، در باب اصول فقه.) را با هم‌ پيش‌ آقاي‌ منتظري‌ مي‌خوانديم‌ او مطول‌ هم‌ مي‌گفت. در دوره‌ بعد از ما مي‌گفت؛ مقصود طلبه‌ها اين‌ بود كه‌ يك‌ قدم‌ كه‌ جلو بودند پشت‌ سرشان‌ درس‌ مي‌دادند اين‌ معمول‌ بود همه‌ جا.

لمعه‌؟

حالا مي‌رسيم‌ لمعه‌ تا بعد، قبل‌ از اينكه لمعه‌ بخوانيم‌، اينها را همين طور پيش‌ استادها مي‌خوانديم‌. مغني‌ را يا قسمتي‌ از مطول‌ را پيش‌ آقاي‌ محمدي‌ گيلاني‌ -درس‌- خوانديم‌. آقاي‌ رباني‌ و اينها، پيش‌ ايشان‌ هم‌ درس‌ خوانديم‌. پيش‌ مرحوم‌ سعيدي‌ هم‌ درس‌ خوانديم‌. آقاشيخ‌ حسين‌ شب‌زنده‌دار حالا باز اگر يادم‌ آمد لمعه‌ كه‌ رسيديم‌ من‌ در ظرف‌ سه‌ سال‌ شد، رسيديم‌ به‌ لمعه‌ آن‌موقع‌ها اين‌ كتاب‌ها خوانده‌ مي‌شد. جامع‌المقدمات‌ بود به‌ غير از هدايه‌* (نحو عربي.) كه‌ تقريبا بقيه‌اش‌ را خوانديم‌. هدايه‌ و شرح‌ تصريف‌ را نمي‌خوانديم‌ همين‌طوري‌ مطالعه‌ مي‌كرديم‌ ديگر، بقيه‌اش‌ را خوانديم‌، سيوطي‌ خوانده‌ مي‌شد، مغني‌ قسمتش‌ خوانده‌ مي‌شد و معالم‌ خوانده‌ مي‌شد و مطول‌ هم‌ خوانده‌ مي‌شد. مطول‌ همه‌اش‌ نه‌ قسمتي‌ از آن‌. اينها كتاب‌هاي‌ درسي‌ بود. شمسيه‌ را و جامي‌* (نوشته: عبدالرحمن جامي، ٨٧١-٧٩٣ در باب قواعد صرفي.) را هر كس‌ مي‌خواست‌ در كنارش‌ مي‌خواند. ما براي‌ بعد از لمعه‌ كه‌ رسيديم‌ باز براي‌ اولين‌بار بعد از سه‌ سال‌ آمديم‌ به‌ روستاي‌ خودمان‌، برگشتيم‌ به‌ ديدن‌ پدر و مادر. من‌ موقعي‌ كه‌ سيوطي‌ و حاشيه‌ مي‌خوانديم‌ آن‌ موقع‌ها من‌ برداشتم‌ يك‌ نامه‌اي‌ نوشتم‌ به‌ آقا، ما آقاي‌ بروجردي‌ را خيلي‌ دوست‌ داشتيم‌ مثل‌ اينكه عاشق‌ آقاي‌ بروجردي‌ بوديم‌ اصلا. همه‌اش‌ دل‌مان‌ مي‌خواست‌ نگاه‌ كنيم‌ ببينيم‌ ايشان‌ را. در بحث‌ مي‌رفتيم‌ عقب‌ مي‌ايستاديم‌ تماشا مي‌كرديم‌. من‌ نامه‌اي‌ نوشتم‌ به‌ آقاي‌ بروجردي‌ كه‌ من‌ اشعار سيوطي‌ را الفيه را، كلش‌ را حفظ‌ دارم‌. متن‌ حاشيه‌ بالا را، متن‌ كتاب‌ را، آن‌ را هم‌ حفظ‌ دارم‌ و يك‌ جزءونيم‌ قرآن‌ را هم‌ شروع‌ كرديم‌ با اين‌ آقاي‌ محمد تربتي‌ قرآن‌ را حفظ‌ كنيم‌ يك‌ جزءونيم‌ قرآن‌ را هم‌ حفظ‌ دارم‌ و مي‌خواهم‌ پيش‌ شما امتحان‌ بدهم‌ كه‌ تشويقم‌ بكنيد. فارسي‌ نوشتم‌ و بعد آنجا هم‌ يك‌ حاشيه‌اي‌ زدم‌ «و اني‌ تشويقا مادي‌ و معنوي» بعد در يكي‌ از روضه‌هاي‌ آقاي‌ بروجردي‌ كه‌ آقاي‌ فلسفي‌ هم‌ آمده‌ بودند خانه‌شان‌، در بيروني‌شان‌ روضه‌ بود. آقاي‌ بروجردي‌ در اين‌ عشقعلي‌ اينجاها، خانه‌شان‌ بود ما رفتيم‌ نامه‌ را داديم‌ به‌ ايشان‌ و جلوي‌ ايشان‌ نشستيم،‌ طلبه‌ها مي‌آمدند[نامفهوم‌]...

همين‌طوري‌ ما نشستيم‌ و نامه‌ را داديم‌ و ايشان‌ هم‌ نامه‌ را خواند - همان‌ موقع‌ خواند - و گفت‌ شما همه‌ اينها را حفظ‌ داريد؟ گفتم‌ بله‌. گفت‌ حاضري‌ امتحان‌ بدهي‌؟ گفتم‌ بله‌. امتحان‌ كرد از من‌، يك‌ جايي‌ از شعر الفيه را خواند گفت‌ بخوان‌ دنبالش‌ را، خواندم‌. بعد يك‌ جايي‌ از حاشيه‌ را خواند. بعد، از كليات‌ خمس‌* (فلسفه، در باب ماهيت.) يك‌ عبارت‌ خيلي‌ مشكلي‌ بود كه‌ آدم‌ سختش‌ بود بفهمد، نوعا طلبه‌ها خيلي‌ اينجا گير مي‌كردند؛ آنجا را خواند و گفت‌ بعدش‌ را بخوان‌، آن‌ را هم‌ خواندم‌ تا گفت‌ بس‌ است‌. بعد آيه‌ قرآن‌ هم‌، آن طور كه‌ يادم‌ هست ‌[نامفهوم‌]... خواند و گفت‌ بعدش‌ را بخوان‌، خواندم‌ چند آيه‌ خواندم‌؛ هيچ‌ سكته‌اي‌ خيلي‌ راحت‌، پررو هم‌ بوديم‌ لابد آن‌ موقع‌. خوانديم‌ و ايشان‌ خيلي‌ خوش‌شان‌ آمد، همانجا دستور داد به‌ آقاشيخ‌ محمدحسين‌، به‌ ما شهريه‌ بدهند و هم‌ يك‌ هديه‌اي‌. شهريه‌[به] طلبه‌ها، از لمعه‌ زودتر شهريه‌ نمي‌دادند. ما آن‌ موقع‌ سيوطي‌ مي‌خوانديم. ٩‌ تومان‌ شهريه‌ براي‌ ما گذاشتند. اين‌ يك‌ موفقيت‌ چشم‌گيري‌ شد براي‌ من‌. تاثير داشت‌ در زندگي‌ من‌، از لحاظ‌ معنوي‌ ولي‌ وقتي‌ هديه‌ را مي‌خواست‌ بدهد بيست‌وپنج‌ تومان‌، سي‌ تومان‌ پول‌ هم‌ همان‌جا خود آقاي‌ بروجردي‌ به‌ من‌ دادند و بعد حاج‌ شيخ‌ محمدحسين‌ مي‌خواست‌ چيزي‌ به‌ ما بدهد ما ديديم‌ يك‌ دست‌ لباس‌ مستعمل‌ آورد بدهد، عبايي‌ بود و قبايي‌ و اينها، ما هم‌ همين‌ مقدار غرور داشتيم‌ ديگر، خيلي‌ به‌ ما برخورد و گريه‌ كرديم؛ بلند شديم‌ رفتيم‌ از آنجا. زود هم‌ گريه‌اي‌ بودم‌، گريه‌ام‌ مي‌گرفت‌ بلند شدم‌ رفتم‌. بعد از من‌، آقاي‌ تربتي‌ هم‌، همين‌ كار را كرد. يك‌ نامه‌ براي‌ آقاي‌ بروجردي‌ نوشت‌ و همين‌ صحنه‌ اجرا شد و ايشان‌ هم‌ شهريه‌ گرفت‌. بعد ابوي‌ من‌ كه‌ در يك‌ مسافرتي‌ آمده‌ بود مشهد بود، كجا بود؛ آمده‌ بودند قم‌ اين‌ جريان‌ را باخبر شد. نامه‌ نوشت‌ به‌ روستاي‌مان‌. يادم‌ هست‌ كه‌ در نامه‌ هم‌ به‌ اخوي‌مان‌ نوشت‌ كه‌[و] ايشان‌ را سرزنش‌ كرده‌ بود كه‌ تو نمي‌آيي‌ درس‌ بخواني‌ و ايشان‌ از آقاي‌ بروجردي‌ رفته‌ جايزه‌ گرفته‌ تو هم‌ برو از حسين‌ رضا باقر، برزگر ما بود متخصص‌ كشاورزي‌ ما بود برو از او جايزه‌ بگير.

و او را يك‌ جوري‌ چيز كرده‌ بود و مايل‌ بود كه‌ او بيايد درس‌ بخواند و ايشان‌ نيامد. در قم‌، از كارهاي‌مان‌ جلسات‌ روضه‌ و تمرين‌ منبر و از اين‌ چيزها هم‌ داشتيم‌. منبرهاي‌ وعاظ‌ آن‌ موقع‌ انصاري‌ بود، برقعي‌ بود و اينها، اشراقي‌ بود، منبرهاي‌ اشراقي‌ را نمي‌فهميديم‌ خب‌، ولي‌ مال‌ اينها را مي‌فهميديم‌ يك‌ چيزهايي‌ يادداشت‌ مي‌كرديم‌، براي‌ تمرين يادداشت مي‌كرديم‌ تا به‌ لمعه‌ رسيديم‌. ماه‌ رمضان‌ تابستان‌ را رفتيم‌ نوق، رفتيم‌ ده‌ آنجا اولين‌ منبر را كه‌ رفتيم‌ شب‌ اول‌ ماه‌ رمضان‌ بود. خطبه‌ شعبانيه‌ خطبه‌ پيغمبر را كه‌ «ايهاالناس‌ انه قد اقبل اليكم‌ شهرا... و بالبركته‌...» اين‌ را حفظ‌ كرديم‌ و رفتيم‌ منبر خيلي‌ هم‌ گرفت‌، اين‌ همه‌ خطبه‌ را ما مثلا از حفظ‌ بخوانيم‌ و معنا كنيم‌. يك‌ كتاب‌ مجالس‌الواعظين‌ (نوشته: سيداسماعيل اردكاني، درباب فلسفه، حكمت، روايات و احاديث شيعي.) هم‌ داشتيم‌ خيلي‌ كتاب‌ خوبي‌ بود ما از روي‌ همين‌، منبرهاي‌مان‌ را جور مي‌كرديم‌. از كتاب‌هايي‌ كه‌ من‌، بعدش‌ نمي‌دانم‌ تقريبا مرجع‌ منبرم‌ همان‌ بود، هر موضوعي‌ را مثلا مطرح‌ مي‌كرد فرض‌ كنيد صبر مثلا آيات‌ و روايات، داستان‌ و ضرب‌المثل‌ و از اين‌ چيزها، منبر كاملي مي‌شد‌ منبرهاي‌ مرحوم‌ مجلسي‌ است‌ يا نمي‌دانم‌ مال‌ كيست‌.اين‌ كتاب‌ از منبرهاي‌ مهم‌ او بود، مجالس‌المتقين‌، مجالس‌الواعظين‌ اسمش‌ هم‌ يادم‌ نيست‌ به‌ هر حال‌ ماه‌ رمضان‌ را آنجا مانديم‌؛ يعني‌ سه‌ ماه‌ را مانديم‌. همه‌ تابستان‌ را منبر مي‌رفتيم‌. منبر مجاني‌ هم‌ مي‌رفتيم‌ چون‌ آنجا در ده‌ مناسب‌ نبود ما از مردم‌ پول‌ بگيريم‌ ما جزو مرفهين‌ ده‌ بوديم‌ ديگر، كسي‌؛ آنجا ما پول‌ مي‌گرفتيم‌ زننده‌ بود، منبر مجاني‌ مي‌رفتيم‌. آقاشيخ‌ محمد هم‌ منبر مي‌رفت. او هم‌ خب‌، زبانش‌ مي‌گرفت‌ ولي‌ خب‌، بالاخره‌ از من‌ جلو بود. دو، سه‌ ماهي‌ كه‌ تابستان‌ مانديم‌ آنجا، در دهات‌ اطراف‌ هم‌ مي‌رفتيم‌ منبر ديگر، گرفته‌ بود كارمان. شده‌ بوديم‌ مرجع‌ امور ديني‌ مردم‌ در آنجا. از آن‌ به‌ بعد ديگر بطور مرتب‌ تابستان‌ها مي‌رفتيم‌ براي‌ كارهاي‌ ديني‌؛ تبليغات‌ ما هم‌ آنجاها بيشتر متمركز بود. مثلا مخالفت‌ با ريش‌تراشي‌ و مخالفت‌ با موي‌ سر كه‌ مردان‌ مي‌گذاشتند و چيزهاي‌ اين‌طوري‌ ديگر، در ده‌ مساله‌ ديگري‌ نبود كه‌ چيزي‌ باشد.

اين گونه‌ مسائل‌ در اين‌ مدت‌ كه‌ ما آنجا بوديم‌ همه‌ مردان‌ ريش‌ گذاشتند، همه‌ سرهاي‌شان‌ را ماشين‌ كرده‌ بودند مثل‌ طلبه‌ها. مثلاً اين‌ چيزها را داشتيم‌ خب‌، به‌ مردم‌ هم‌ چيز ياد مي‌داديم. بعد درس‌هاي‌ از لمعه‌ به‌ بعد خب، باز اساتيد بالاتري‌ گير ما مي‌آمدند. فكر مي‌كنم‌ مكاسب‌ و اينها، را پيش‌ آقاي‌ مشكيني‌ خوانديم‌، نه‌ رسائل‌ را پيش‌ آقاي‌ مشكيني‌ خوانديم‌ و پيش‌ آقاي‌ فكور قسمت‌ عمده‌اش‌ را، مكاسب‌ قسمت‌ عمده‌اش‌ را پيش‌ آقاي‌ منتظري‌ خوانديم‌ و كفايه‌ را پيش‌ آقاي‌ سلطاني‌ و منتظري‌ و آقاي‌ مهاجري‌، مرحوم‌ مهاجري‌ اينها، خوانديم‌. قوانين‌ را پيش‌ يك‌ نفر مال‌ قمشه‌ آن طرف‌ها، بود دوروبر آقاي‌ گلپايگاني‌ شيخ‌ قدكوتاهي بود، نمي‌شناسيد شما؟ خيلي‌ معروف‌ است‌، خوب‌ هم‌ درس‌ مي‌داد. پيش‌ ايشان‌ خوانديم‌ و آقا شيخ‌ مصطفي‌ اعتمادي‌ پيش‌ ايشان‌ يك‌ مقدار لمعه‌ خوانديم‌ بعد لمعه‌ را شايد بيشترش‌ را پيش‌ ايشان‌ خوانده‌ باشيم‌ در همه‌ اين‌ سال‌ها، آقاشيخ‌ نصرا... بهرامي‌ هم‌ ديگر، از همان‌ زمان‌ مطول‌ و اينها، هم‌مباحثه‌ ما بود. آقاشيخ‌ حسن‌ صانعي‌ جزو هم‌مباحثه‌اي‌هاي‌ تقريبا هميشگي‌ بود من‌ و آقاي‌ رباني‌ و آقاشيخ‌ حسن‌ صانعي‌ اينها، هم‌ هم‌مباحثه‌هاي‌مان‌ بودند.

پربیننده ترین ها